معراج:
بخوابم؟ زوده! شام خوردم؟ نه یادم رفت. کلافه دور خودم چرخیدم، حوصلهام به شدت سر رفته بود. میخواستم به ماهان پیام بدم، یادم اومد رفته سفر. کلافه بودم، کلافهتر شدم. با خودم گفتم حداقل پاشم واسه خودم شام درست کنم یکم زمان بگذره که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم پونه از خوشحالی بال درآوردم.
-جونم عزیزم؟
پونه-سلام. بی موقع مزاحم نشدم؟
-مزاحم چیه؟ تو همیشه مراحمی. جونم؟
پونه-با ماهان قرار داری؟
-نه واسه سفر کاری رفته کرمان. چطور؟
پونه-واسه شام بیا اینجا.
چشمام گرد شد-یهویی؟
پونه-مسعود واسه شام خورشت بادمجون درست کرده.
-شما که شام برنج نمیخورین!
پونه-خب یهویی دلم خواست بخورم میای یا نه؟
-همین الآنشم در حال عوض کردن لباسامم نمیتونی دعوتت رو پس بگیری.
خندید-باشه. می بینمت.
قطع کردم و سریع لباس پوشیدم و سوییچمو برداشتم، بیشتر از غذای موردعلاقهام، مشتاق دیدن پونه و بچهها بودم، دلم براشون تنگ شده بود بنابراین با نهایت سرعت خودمو به خونهی پونه رسوندم. به محض ورود بچهها رو بغل کردم و بوسیدم و گفتم-آخیش، انرژیم برگشت.
راکسی سرشو گذاشت رو شونم و خودشو لوس کرد-خوش اومدی بابایی.
رایان هم حسودیش شد و حرکت راکسی رو تکرار کرد و گفت-خوش اومدی بابایی.
خندیدم و بعد اینکه به مسعود که انگار از عکسالعمل بچهها راضی نبود و یکی از ابروهاش رو بالا داده بود سلام کردم و بعد بچهها رو تو بغلم فشار دادم و گفتم-دلم براتون یه ریزه شده بود.
صدای پونه در اومد-من چی پس؟
خندیدم و بچهها رو آروم روی زمین گذاشتم و به سمت پونه رفتم و بغلش کردم.
-قربونت برم چطوری؟
پونه-خوبم. بچهها برین تو اتاقتون به ادامهی بازیتون برسین برای شام صداتون میکنم.
با تعجب به پونه و مسعود که بچهها رو شوت کردن تو اتاق و در رو بستن زل زدم، میخواستن چیزی بهم بگن؟
-چیزی شده؟
مسعود-بشین.
پونه-نترس خبر خوب دارم برات.
و کنارم نشست. دستشو گرفتم و پرسیدم-همون چیزیه که فکرشو میکنم؟
پونه لبخند زد و سر تکون داد. ذوق زده بغلش کردم و کم مونده بود گریهام بگیره، پونه داشت باز مامان میشد.
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...