ماهان:
انقدر استرس بهم وارد شده بود که میخواستم بالا بیارم. بستنی نعنایی آب شده رو تو فریزر گذاشتم و لباسهامو عوض کردم. هرچی فکر میکردم با عقل جور در نمیومد. صبح اوج نگرانی آبان این بود که همسر سابق متین خیلی خوشگله و شب با اون اخمای در هم و نگاه خالی بهش میگه باید باهاش حرف بزنه؟
این نگاه آبانو میشناختم، ترسناک و دلهره آور بود و نشون میداد هیچ رحمی قرار نیست تو کارش باشه! حتی منم از مواجه دوباره باهاش مضطرب بودم و یجورایی دلم واسه متین میسوخت. یعنی بهش خیانت کرده؟ اگه خیانت کرده که حقشه، کاش میگفت منم میرفتم باهم بهش گوشمالی میدادیم.
داشتم کارهایی که ممکنه متین با انجام دادنش آبان رو عصبانی کرده باشه رو تو ذهنم مرور میکردم، بعضیاش وحشتناک و بعضیهاش سطحی بودن، تو دریای فوضولی شنا میکردم و دست و پا میزدم که بالاخره آبان برگشت. نگاهش هنوز سرد و خالی بود و این یعنی اوضاع واسه متین خوب پیش نرفته.
-خوبی؟
به زور لبخند زد-آره جونم، ببخشید نگرانت کردم.
-چیشد؟
خونسرد گفت-فکر کنم باهام بهم زد.
-باهات بهم زد؟
شونه بالا انداخت-گفتم زمان میخوام فکر کنم، گفت زحمت نکشم دیگه مزاحمم نمیشه، بهم زد دیگه؟
نمیفهمیدم، پرسیدم-تو چرا انقدر خونسردی؟
آبان-تقصیر من نبود. خودش بعداً برمیکرده ازم عذرخواهی میکنه، برمیگرده دیگه؟ آره برمیگرده...
-خب؟ چیشده؟ چیکار کرده؟
آبان-امروز پیش آذر کام اوت کردم، وقتی فهمید با متینم پرسید سخت نیست؟
-چی؟
آبان-کنار اومدن با یه آدم دوقطبی.
-متین دو قطبیه؟
آبان-آره، و من اینو باید از خواهرم میشنیدم؟
-و؟
آبان-همین.
-دفاعش چی بود؟
آبان-گفت تحت درمانه و خوشش نمیاد مردم بدونن چون بر اساس این هر حرکتشو قضاوت میکنن.
-بعدش؟
آبان-بعدش چی؟
-بعدش چیشد که عصبانی شدی و تایم خواستی فکر کنی؟
آبان-اینا کافی نیست؟
-کصخلی چیزی هستی؟ یجوری ریاکشن نشون دادی فکر کردم تهدیدت کرده به حاج بابا میگه، ازت کلاهبرداری کرده، متاهله، خیانت کرده، شبونه اسباب و وسایل خونهاتو بار زده دزدیده یا همچین چیزایی!
آبان-دو قطبی بودنش رو ازم قایم کرده!
-وا، بعد میگم کصخلی بهت برمیخوره! چقدر طول کشید تا بفهمی من انورکسی دارم؟
ساکت موند.
-نه بگو دیگه! مگه نگفتی منو از همه بیشتر دوستم داری و هرکاری واسم میکنی؟
آبان-این فرق میکنه.
-نمیکنه. اعتراف کردن به اینکه یه مشکل روحی روانی داری خیلی سخته، سردرد و شکم درد نیست که راحت جار بزنی، بعد تازه مگه تو کی هستی که بخواد بهت بگه؟ سر جمع دوماهم نیست که قرار میزارین و هیچی بینتون جدی نیست! چون زیادی باهات مهربون بود خودتو یکم دست بالا نگرفتی؟
آبان-من...
-تو گند زدی! باید باهاش حرف میزدی، کی بیماریشو تشخیص داده؟ علائمش چیه؟ کاری هست که بتونی انجام بدی؟ چرا باهات راحت نبوده و حس کرده نمیتونه بهت بگه؟ نه که دقیقاً همون رفتاری که میترسیده با فهمیدنش نشون بدی رو روش پیاده کنی.
آبان-یعنی میگی مهم نیست و من شورش کردم!
-آره خب. اگه وقتی داشتین رابطتون رو جدی میکردین قایم میکرد باز یه چیزی، بعد دو ماه آخه؟ غوره نخورده میخوای مویز شی؟ همچین به خودت گرفتی انگار سه شکم زاییدی بعد فهمیدی!
آبان-من... من... فقط میخواستم یبارم که شده خودمو الویت قرار بدم.
آهم در اومد-بد تایمی رو انتخاب کردی. اگه میخوای اعصاب خوردیتو سر کسی خالی کنی چرا حاج بابا رو انتخاب نکردی؟ یه چاقو برمیداریم میریم بالاسرش دوتایی تیکه تیکهاش میکنیم و میدیم سگها بخورنش و بعد پی پی اون سگها رو جمع میکنیم و به عنوان حاج بابا دفن میکنیم چون این چیزیه که واقعاً هست! پی پی سگ.
اهمیتی به مزه ریختنم نداد و پرسید-چیکار کنم؟
-تازه میپرسی چیکار کنم؟ برو دنبالش دیگه!
آبان-ولی تو...
لبخند زدم-خوبم. خوشگله آبان جونمم، بقیه برن به درک. تو برو گندی که زدیو جمعش کن چون الآن داغی نمیفهمی دو روز دیگه گریه زاریت واسه منه منم دارم هالووین پارتیمو راه میندازم وقت ندارم بهت گوش بدم.
غر زد-ماهان!
خندیدم-جدی برو دیگه، منتظری تشویقت کنن؟
آبان-اگه قبول نکنه چی؟
-عزیزم اگه قبول نکرد بدون یه بدسلیقهاس که لیاقتتو نداشته وگرنه آبانی رو رد نمیکرد.
آبان-ولی...
-ولی نداره، اگه خوب پیش نرفت برگرد منم با معراج بهم میزنم باهم فرار می کنیم.
بالاخره یه تکونی به خودش داد و بلند شد و چپ چپ نگام کرد و گفت-عمراً اگه رد شده برگردم!
لبخند زدم، مطمئن بودم درستش میکنه.
بعد از رفتنش دراز کشیدم و دستمو رو شکمم گذاشتم، نرفتیم بدوئیم اما حس بدی نداشتم. یجورایی از فهمیدن این حقیقت خوشحال بودم، پس متین هم به اون پرفکتی که وانمود میکرد نبود و ضعف داشت. این خوشحالم میکرد.
یه پارت مونده🥰💅
بعد تا پنجشنبهی بعد باید منتظر بمونید که همچین پارتهای تپل مپلی تحویلتون بدم🎈😌.
![](https://img.wattpad.com/cover/346748321-288-k380365.jpg)
YOU ARE READING
dandelions
Romanceسلام به همگی❤ this is a bl story, let's enjoy it. All the characters are created by myself. The rules of my world are imaginary and not everything is supposed to go according to reality. I hope you like it. love you all. paria این داستان بی ال هست. ...