regret it

138 30 33
                                    

آبان:

ماهان-آبااااااااااان...

-جونم؟

ماهان-خسته شدم کی میریم خونه؟

-هنوز یکم از کارام مونده تو برو.

ماهان-ماشین نیاوردم باید منو برسونی.

تازه فهمیدم چرا حضرت آقا تا این لحظه پا به پای من مونده کارگاه.

-باشه جونم. بریم.

با خوشحالی پرید تو هوا و گفت-بزن بریم. شام بیا پیش من.

-مگه شبات مال معراج نبود؟

ماهان-امروز ظهر به خدمت اون رسیدم الآن نوبت آبان جونمه.

-اوکی ولی من نمیتونم.

ماهان-چرا؟ قرار داری؟

-نه، میخوام برم آذر رو ببینم از قبل بهش قول دادم.

یادم باشه به آذر خبر بدم سوتی نده.

ماهان-اوه، باشه. از طرف من بهش سلام برسون.

-حتماً.

به پارکینگ رسیدیم و سوار شدیم، آبان در حال بستن کمربندش پرسید-خب حالا آذر چرا میخواد ببینتت؟

-اوم، نمیدونم شاید چون من داداششم!؟

ریز خندید-میدونم. حتماً دلش برات تنگ شده حق داره منم یه روز نبینمت زودی دلم برات تنگ میشه.

لبخند زدم-میدونم وروجک. ولی من که هر روز میبینمت یا حداقل باهات حرف میزنم.

ماهان-نخیرم وقتی میری مسافرت از دسترس خارج میشی.

-عزیزم، من که واسه تفریح بخوام برم میبرمت. سفرهای کاری انقدر خسته کننده‌ان اون تایم خودمم نمیشناسم.

ماهان-میدونم. شانس آوردی دیگه من دستیارتم میتونم تو سفرهای کاری هم همراهت بیام کمتر خسته شی‌.

خندیدم-آره کمک بزرگیه.

ماهان-داری مسخرم میکنی.

لبخندمو نگه داشتم-نه جون دلم. امروز واقعاً کمک بزرگی بودی، خیلی زود یاد گرفتی.

ذوق کرد-واقعاً؟ واسه دل خوش کنک من که نمیگی.

-خیلی خوب بودی، بهت افتخار میکنم.

دست آزادمو که رو پام بود برداشت و تو دستش قفل کرد و بوسید.

ماهان-خیلی خیلی خوشحالم.

-چون زود یاد گرفتی؟

ماهان-چون میتونم کمکت کنم. ازینکه تنهایی خسته میشدی متنفرم.

-غصه نخور جونم. من کار کردن رو دوست دارم.

ماهان-میدونم بابا، همش به من میگی خنگول ولی خودت خنگول‌تری. کدوم آدم عاقلی انقدر کار میکنه!؟ از من یاد بگیر خیلی زرنگم خودمو خسته نمیکنم.

dandelionsحيث تعيش القصص. اكتشف الآن