👹آگارس👹
مدتی بود که هانیل مراقب اون پسر آدمیزاد بود.
خب میدونستم کاری کرده که اون پسر به عنوان مادر ببینتش.
این همه محبت از خوی فرشته گونه ی هانیل بود و من نمیتونستم جلوش وایسم و این میشد خیانت به وجود پاکش!وقتی وارد اتاق شدم ساتان رو دیدم که با در مقابل هانیل سینه سپر کرده و به حرف هاش اعتنایی نمیکنه.
اخمی میون ابروهام نقش بست و از پشت بهش نزدیک شدم.
هانیل با دیدنم لبخند ملیحی زد و شاید منتظر دفاعیه از طرف من بود!
دستم رو روی شونه های پهنش گذاشتم و دم گوشش لب زدم:
شیر پسرم داره در مقابل ملکه ی من ندای بی اعتنایی و بی حرمتی سر میده...هوم؟!با لبای آویزون برگشت سمتم.
نمیدونستم چرا ولی ساتان یه جوره دیگه ای برام عزیز بود.
نگاه هاش دقیقا عین خودم بود.
حتی شرورتر و جسورتر از آندراس!نگاه غمگین و معترضش رو بهم دوخت و لب زد:
خب از خود مادر بپرسین...اونه که به من اهمیتی نمیده و به خواسته ام توجهی نمیکنه!نگاهم سمت هانیل رفت که با اخم ظریفی اومد سمتمون و گفت:
آگارس به پسر عزیزمون بفهمون که برای به دست آوردن عشق کسی باید تلاش کنه و نه با زور بازو به دستش بیاره!سری تکون دادم و گفتم:
به حرف مادرت گوش بدی بهتر از اینه که بخوای به ندای شیطانی درونت که جز پلیدی به چیز دیگه ای دعوتت نمیکنه گوش بدی...شاه پسر!