🆚راوی🆚
پشت سرش دویید.
لاویس با حرص سمت جنگل گام برداشت و گفت:
موندم چرا تو یه ذره حالیت نمیشه و توی اون کله ی پوکت نمیره که من نمیخوامت...هوم؟!از مچ دستش گرفت و برگردوندش سمت خودش که جسم نحیفش محکم به بدنش برخورد کرد.
لاویس با خشم خواست سیلی دیگه ای مهمون صورتش بکنه که این بار از دستش گرفت و با پوزخندی گفت:
خواستنت جز اهداف زندگیمه...پس تلاش نکن پسم بزنی...فهمیدی؟!کلافه لب زد:
نه انگار تو هیچی حالیت نیست...جز چارپایان یا انسان های ناچیز نیستی احیانا؟!اخمی کرد و خیره به چشای زیبا و وحشیش لب زد:
اینکه من از چارپایان باشم و یا حتی انسان ها و یا حتی هیولاها به تو دخلی نداره شیطون کوچولو...بیشتر خم شد روی صورتش و نزدیک لباش لب زد:
فقط ببین که چجوری به زانو درمیارمت و مال خودم میکنمت!با حرص و تموم قدرت پسش زد و کشید عقب و بلند گفت:
یه بار دیگه...یعنی فقط یه بار دیگه بهم دست بزن و تهدیدم کن تا کاری رو بکنم که نباید...فهمیدی نادون؟!عصبی خواست سمتش جهش برداره که یه آن صدایی به گوش هر دوشون رسید!
به سمت صدا برگشتن و با دیدن پسری آروم و بهش خیره شدن!
پسر با وحشت لب زد:
شما شی...شیطان هستین؟!لاویس اخمی کرد و متعجب گفت:
تو یه انسانی؟!آندراس با نفرت بهش چشم دوخت و گفت:
این حیوون ناچیز چجوری تونسته پا به این دنیا بزاره...