🆚91👹

84 11 2
                                    

❄ساموئل❄

توی آرامگاه مادر بودم.
انتهای جنگل تاریک.
چهره اش رو نشونم نمیداد اما میدونستم خواسته اش ازم چیه!
در مورد برادری که تقریبا همسن و سالم بود بهم گفته بود و میخواست که پیداش کنم و کنار خودم نگه دارمش.
توی آخرین هم صحبتی که باهاش داشتم بهم گفته بود که پیش کی میتونم پیداش کنم!

موقع برگشت به قصر خیلی اتفاقی بوس آشنایی که مشامم خورد.
بوی مادر بود!

با اشتیاق دنبال عطرش که از رایحه ی گل های سرخ بود دوییدم.
وقتی بهش رسیدم با یه پسر جوون و یه بچه ی توی آغوشش مواجه شدم.

محو نگاه کردنشون بودم.
میون تاریکی جنگل یه نور بهشتی میدیدم دقیقا از جنس مادر!
سمتش گام برداشتم و ناگهان نورهای آبی رنگ شیطانی جلوش ظاهر شدن.
به قدری روحش پاک و خالص بود که به راحتی فریبشون رو خورده بود و نزدیک بود به دامشون بیوفته که خیلی سریع خودم رو بهش رشوندم و تک تک اون هیولاهای خبیث رو از بین بردم.

وقتی کشتمشون سمتش برگشتم و بهش چشم دوختم.
زیباییش به قدری چشمگیر بود که نفسم رو توی سینه ام حبس میکرد!

با حس گرمایی احتمال حضور آگارس رو میدادم و همینطور هم غرور و تعصب بی نهایتش!

وقتی خواست جلوم رو بگیره هانیلی که از حرف هام عشقم نسبت بهش رو فهمیده بود جلوش وایساد و سعی کرد آرومش کنه و موفق هم شد.
آخه کیه که به اون چشم های هزار رنگ و بهشتی نگاه کنه و مجذوبشون نشه؟!

وقتی دستم رو گرفت و به گوشه ای رفتیم بدون مکثی و با بیقراری لب زدم:
عطر مادر روی تنت هست...میخوام بغلت کنم...میشه؟!

لبخندی مهربون و با خجالت زد و دست هاش رو باز کرد که بغلش کردم و عطرش رو نفس کشیدم و با بغض گفتم:
مادر به دیدنم نمیاد...حتی بغلمم نکرده...اون نمیتونه من رو بغل کنه چون عشقش به لوسیفر به قدری بوده که اگه بدن من رو لمس کنه هزاران بار توی آتش عشقش میسوزه...

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now