🆚171👹

36 3 0
                                    

👼هانیل👼

ساتان با اخمی رو بهم گفت:
من هم میتونم گرمش کنم مادر...

لبخند تلخی به حسودیش زدم و روی موهای ابریشمی حانان رو نوازش کردم و گفتم:
پسرم ساتان هنوز خیلی زوده واسه اینکه بخوای اون رو برای خودت بکنی!

با لحن عصبانی اما آروم گفت:
مادر...برای چی نمیتونم...هان؟!

خواستم جوابش رو بدم که یهو حانانی که بدنش کاملا یخ زده بود عطر تنم و گرماس بدنم رو حس کرد و دستش رو به پیرهنم رسوند و چنگی بهش زد و آروم و بی جون لب زد:
ما...مادر...

لبخندی به معصومیت بی حد و اندازه اش زدم و گلبرگی از گوشه ی چشام روی صورتش فرود اومد.
روی صورتش بوسه ای کاشتم و بیشتر به خودم چسبوندمش.

ساتان متعجب و معترض نگاهش رو به حانان داد و گفت:
اون چرا باید به شما بگه مادر؟!

لبخندی زدم و انگشت اشاره ام رو بالا آوردم و گفتم:
هیس...حق نداری اعتراضی بکنی...خودم یه کاری کردم که عطر تن مادرش رو روی من حس کنه...میخوام فکر کنه که از اول من مادرش بودم...اصلا...

با اخمی ادامه دادم:
به تو ربطی نداره پسرم...بهتره حالا هم بری و تنهاش بزاری تا بهبودیش رو پیدا کنه...زود!

کلافه لب زد:
آخه مادر...من میخوامش...فکر کردی پس چرا بخاطرش جلوی پدربزرگ وایسادم...هوم؟!

لبخندی زدم و آهی کشیدم و گفتم:
من موندم چرا پسرهام یکم شعور ندارن توی انتخاب معشوق...اون از آندراس که رفته سراغ عموش...این هم از تو چسبیدی به این بچه که این هیبت تو رو ببینه قلب کوچولوش وایمیسته...البته ایرادی هم نمیشه گرفت ازتون به پدرتون رفتین دیگه...اومده سراغ یه فرشته و دنیای شیاطین رو زیر سوال برده!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now