🆚1👹

586 81 26
                                    

🔥راوی🔥

توی اتاق با ابهت گام برمیداشت.
قدم هاش با قدرت روی زمین کوبیده میشد.
زمین در برابر اون قدرت کم توان بود.
بعد هر قدم ترک برمیداشت و دوباره از نو ترمیم میشد.
گام هاش پر از آتش بود و عین آهنی مذاب گونه زمین رو ذوب میکرد!

تموم زیر دست هاش از ترس به خود میلرزیدن.
کسی نبود که بخواد در برابرش بایسته!
همه سر خمیده و مطی دو طرف تخت شاهی اش ایستاده بودن.
بعد از پدر بیمارش اون سرور تمام شیاطین بود و عالم آتش باید از اون اطاعت میکردن!
اونقدری صفات شیطانی رو با خود حمل میکرد که کسی شک نداشت که تنها جانشین خود اوست!
اون نگاه گیرا و ابرو های خمیده و لبخند کجی که روی لباش مینشست نشون از حیله گری بی حد و اندازه اش میداد!
میون حرف هاش آتش بود که اطراف تنش ظهور میکرد و وقتی با اشاره ی نگاهش جسمی رو به دلخواه ذوب میکرد مو به تن همگی سیخ میشد!

مرد جلوی پاهاش زانو زد و کاملا سجده کرد.
به التماس افتاده بود و از ترس میلرزید.
آگارس لبخند زد.
لبخندی از جنس شرارت.
کم کم به خنده تبدیل شد این لبخند آتشی!

همگی معنی این خنده رو به خوبی میدونستن.
قرار بود مرد رو به بدترین شکل توی آتش جلوی همگی به خاکستری تبدیل کنه!
بعد از اتمام خنده اش مرد به یکباره آتش گرفت و تنها نعره ای از درد کشید و عین خاکستری روی زمین پخش شد!

پا روی خاکستر گذاشت و از روش رد شد و از اتاق خارج شد.
بین راه مشاور و همراه محبوبش رو با اشاره ی دستش فراخواند.
لومیر با سرعت خودش رو به شاهزاده ی جانشین رسوند و حرفی نزد تا سرورش به حرف بیاد و دستوری بهش بده!

آگارس به سمت اتاق شخصیش رفت و تنها با بشکنی لباسش رو با لباش انسانی عوض کرد و چهره ی انسانی به خود گرفت.
قبل عبور از در مخفیه رو به دنیای انسان ها رو به لومیر لب زد:
قراره یه مهمون داشته باشیم پس همه چیز رو آماده کن!

لومیر خوب میدونست منظور سرورش چیه و قرار نیست به اون مهمون ناخونده خوش بگذره!
اطاعتی کرد و آگارس در یک چشم بر هم زد محو شد!

بعد از گذشتن از در چشم بست و نقطه ی جست و جوی ذهن رو فعال کرد.
عین ماشین زمانی افکار گذر کرد و گذر کرد و از نور های رنگی و مسیر تاریک عبور کرد و به اون رسید!
با پیدا کردنش لبخندی روی لباش نشست.
اون مدتی بود که میخواست برای خودش باشه!

اون پسرک ظریف و نحیف که انسانی معصوم و بیگناه بود!
به قدری ایمانش قوی بود که میخواست برای بر هم زدن اون پاکی اون رو اسیر خودش کنه و از زیبایی و پاکیش استفاده کنه و شاید گرفتن روحش و اون رو یکی از جنس خودش کردن بهترین راه بود تا اون رو تا ابد پیش خودش نگه داره!

پسرک از مدرسه اش دور شد.
به سمت خونه اش گام برداشت.
همیشه میون راه حس میکرد امواج از گرما و حس های فریبنده پشت سرش در حال گام برداشتن هست.
آگارس متوجه ی حس های پسرک بود.
هر بار برای بدست آوردنش بیشتر مشتاق میشد.
میون راه بود که دم گوشش لب زد:
میدونستی لبات به خوشمزگی خونه وجودته؟!

پسرک از حس گرمای سوزنده ای دم گوشش و اون جمله ی وحشتناک با قلبی که از شدت تپش در حال ایستادن بود به سمت خونه دویید.
تنهایی زندگی میکرد و این همه چیز رو خراب تر میکرد!
هر شب قبل خواب صدا هایی میشنید و گاهی رد های دست سیاهی رو روی وسایلش میدید!

وارد خونه شد و در رو محکم بست.
اما ای کاش در رو نمیبست!
ای کاش اصلا وارد خونه نمیشد!
ای کاش همون وقتی که فهمید چیزی مدام توی زندگیش هست و حسی که بهش ترس میداد رو با پدر بزرگ کلیسا درمیون میزاشت!

جسمی سیاه رنگ روی صندلی نزدیک شومینه نشسته بود.
تنها چشای قرمز رنگش دیده میشد!
پسرک از شدت وحشت گلوش خشک شد و برای مدتی نفس کشیدن رو فراموش کرد!
اون موجود سیاه رنگ بهش خیره شد.
لبخندی با دندون های بسیار سفید و براق بهش نشون داد.
از روی صندلی بلند شد.
هانیل در حال جون دادن بود.
این اولین باری بود که باهاش رو به رو میشد و نمیدونست چیکار باید بکنه!
حتی دعای مسیح رو هم از یاد برده بود و زبونش نمیگشت تا اون کلمات رو بخونه!

آگارس با خنده ای بهش خیره شد.
خنده ای که کرد باعث ترک برداشتن تموم دیوار های خونه و شعله ور شدن آتیش شومینه شد و وسایل خونه به سمتی پرت شدن.
پسرک با وحشت جیغ کشید و برگشت سمت در و دست روی دستگیره ی درگذاشت و پایینش کشید اما در قفل شده بود و هیچ جوره باز نمیشد.
چند باری امتحانش کرد اما نشد و در آخر از ترس به گریه افتاد!

وقتی صدایی نشنید و کمی از اون جو متشنج کم شده بود.
در حالی که نفس نفس میزد به پشت سرش نگاهی کرد.
کسی نبود!
یعنی رفته بود؟!
تنها قصدش ترسوندنش بود؟!

بدون مکثی به سمت اتاقش دویید.
اونجا میتونست کتاب انجیل و صلیبش رو برداره و بعد از خونه خارج بشه!

وارد اتاق شد و در رو بست و به یکباره کل اتاق تاریک شد!
به قدری تاریک که هیچ جایی رو نمیتونست ببینه!
با هر بدبختی که بود خودش رو به کمد رسوند و چراغ قوه رو از توی طبقه های کمدش پیدا کرد!
آگارس تموم مدت روی تخت دراز کشیده یود و به ابلح بودن پسرک میخندید.
میخواست ببینه که پسرک محبوبش میخواد چجوری از خودش دفاع کنه!

چراغ قوه وقتی به سمتش تابیده شد خودش رو عین انسان جا زد!
پسرک با دیدنش به کمد پشت سرش چسبید و با صدای لرزونی گفت:
تو...تو...تو کی هستی؟!

آگارس لبخندی کنج لباش نشست و گفت:
مگه اون پایین ندیدیم کوچولو؟!

هانیل در حالی که رو به گریه بود لب زد:
ازم...ازم...چی میخوای؟!

آگارس از روی تخت بلند شد.
به سمتش گام برداشت.
هانیل تا جایی که جسمش میتونست به کمد بچسبه بهش چسبید.
آگارس که فرار بی اثر پسرک رو دید خندید و به یکباره کل مسیر رو طی کرد و شتابان و عین رد های آتشی خودش رو بهش رسوند و جسم پسرک از این حضور یهویی و نزدیکی محکم به کمد کوبیده شد و از درد چشاش سیاهی رفت.
وقتی جسم داغی رو روی لباش حس کرد چشم باز کرد و وقتی اون عظمت سیاه رنگ و چشای زرد رنگ رو جلوی چشاش دید تموم بدنش شول شد و قلبش از حرکت ایستاد و دیدش تار شد و از حال رفت!

آگارس لبخندش بیشتر شد.
جسم ظریف و موردعلاقه اش رو به آغوش کشید.
بوسیدن لباش برای اولین بار و چشیدنش فوق العاده ترین حسی بود که میتونست تجربه اش کنه و اون قطعا میتونست معشوقه و ملکه ی آینده اش باشه!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now