👹آگارس👹
با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم.
با دیدنش بالای سر هانیل لبخندی روی لبام نشست.
قبلا هم دیده بودمش خیلی خوش قد و قامت بود و شاید بیشتر شبیه لوسیفر پدربزرگش بود تا من!دستش رو سمت موهاش برد و نوازش کرد و لبخندی زد.
همه رو با چشای بسته میدیدم.
آگاه بود که بیدارم اما ریکشنی نشون نمیداد و تنها هانیل رو نوازش کرد.
خیلی از دیدن عاشقانهشون خوشحال بودم.چشاش سمت من اومد و لب زد:
بعد اینکه بیام پیشتون نمیزارم بهش دست بزنی!چشم باز کردم و پوزخندی زدم و گفتم:
این پسر جاه طلب من نباید به پدرش احترام بزاره؟!یا کلا با افرادی که عین خودش قوی هستن مشکل داره چون میترسه رقیبش باشن...هوم؟!پوزخندی زد و گفت:
هانیل برای منه...مادر منه...سهمه منه نه تو آگارس!از دست قدرت نمایی هاش خسته شدم و عصبی بلند شدم و مقابلش ایستادم.
هم قدم بود و با دیدن حس افتخاری زیر پوستم جریان میگرفت.
میخواستم هر چه سریع تر به دنیا بیاد و جسم کوچولوش رو به آغوش بکشم و عطر تنش رو نفس بکشم.
عطر تنی که نیم ازش از خون خودم هست!به سینه ی ستبرش ضربه ای زدم و گفتم:
آتش آتش رو نمیسوزونه پسرکم...تو برای منی از خون منی!با چشای آتشینش چشم بهم دوخت و لب زد:
ولی میتونه شعله اش از شعله ی مقابلش فراتر باشه...نمیتونه؟!