🆚156👹

43 3 0
                                    

👼هانیل👼

وقتی فرشته کوچولوم بیقراری کرد احساس خطر کردم.
بی پروا سمت مکانی قدم برداشتم.
وقتی به اتاقی رسیدم و دیدمش وجودم ذوب شد.

دقیقا عین برادرش هیبت بلند بالایی داشت و شاید نترس تر هم جلوه میکرد!

حدس زدم که برای چی اینجاست.
اون انسان بی گناه رو میشناختم.
حضورش رو توی قصر حس کرده بودم.
حتی میخواستم بهش کمک کنم.

باید این لوسیفر عصبانی و برافروخته رو با حرف رام میکردم.

وقتی حرف هام کمی جواب داد و آرومش کردم ازش فرصت خواستم تا این انسان رو به زمین برگردونم تا دیگه توی سرزمین و قلمروش نباشه و وقتی حرفی نزد متوجه ی جواب مثبتش شدم.

بدون مکثی سمت در رفتم و بدون نگاه کردن به ساتان و حانان لب زدم:
پشت سرم بیایین و دیگه شر به پا نکنین!

حرفم رو گوش دادن.
متوجه ی حال بد حانان بودم.
وقتی از لوسیفر و اون اتاق منفور دور شدیم و وارد یکی از اتاق های دیگه ی قصر شدیم از جلد جدی بودنم خارج شدم و برگشتم سمت ساتان و حانان و با نگرانی صورت هر دوشون رو نوازش کردم و لب زدم:
داشتم قبض روح میشدم...داشتم جون میدادم...

رو به ساتانی که در مقابلم معصوم شده بود لب زدم:
بزارش روی تخت به کمک احتیاج داره!

وقتی گذاشتش روی تخت محکم بدن تنومندش رو بغل کردم و سرش رو خم کرد که روی صورتش و پیشونیش رو دست کشیدم و بوسیدم و قطره ی اشکی روی گونه ام جاری شد و لب زدم:
دورت بگرده مادر...چجوری صبر کنم برای دیدن این همه زیباییت...

لبخندی با عشق بهش نشون دادم و گفتم:
پس تو مثه مادرتی...مهربون و همدم معشوق...هوم؟!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now