🆚114👹

62 10 0
                                    

👼هانیل👼

آگارس اومد سمتم و بغلم کرد و گفت:
آروم باش عزیزم...

با بغض و اشک هایی که مثه گلبرگ های سرخی میچکید بهش چشم دوختم و لب زدم:
میخواست...هق...میخواست به آندراس آسیب بزنه...هق...خیلی ترسیده بودم...هق...

روی هر دوم از چشم هام رو بوسید و رو به لوسیفر و سوفیایی که با نفرت بهمون نگاه میکرد عصبی و جدی لب زد:
گفته بودم که عروسم و بچه ام جز خط قرمزهای منن...اگه خیلی ناراحتین میتونم از اینجا ببرمشون...

لوسیفر حرصی اومد نزدیکش و گفت:
کافیه...همین مونده بخاطر یه فرشته از نا کجا آباد پات رو از این قصر بزاری بیرون تا همه بگن لوسیفر بزرگ نتونسته پسر شایسته ای رو متولد کنه!

سوفیا بهمون نزدیک شد و به آندراس اشاره کرد و گفت:
و همینطور هم فرزندی که تماما از رگ و خون شیطان نباشه شایسته ی نشستن روی تخت شاهی رو نداره!

آگارس عصبی و با چشای به سرخش که آتیش جهنم از توش زبونه میکشید گفت:
بهتره دهنت رو ببندی و روی پسر من عیب نزاری سوفیا...میدونی که میتونم حقت رو بزارم کف دستت...میدونی که میتونم آتیشت بزنم قبل اینکه به همسرم و پسرم دست بزنی!

ترسیده از این خلق و خوی وحشیشون کمی عقب کشیدم.
لوسیفر بهم نزدیک شد و به چشای لرزونم چشم دوخت و با پوزخندی گفت:
وقتی پسرت بزرگ شد بهش بگو که به همین راحتی نمیتونه به اون چیزی که میخواد برسه!

بعد از حرفش به ناگه هر دوشون محو شدن.

آندراس رو توی گهواره اش خوابوندم و به آگارسی که از خشم نفس نفس میزد نزدیک شدم.
خواستم از پشت بغلش کنم که یهو برگشت سمتم و از پشت گردنم گرفت و لباش رو کوبید روی لبام و لب زد:
اونقدری میخوامت که حاضرم تموم این قصر رو به آتیش بکشم!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now