💠رازیل💠لباش روی گردنم نشست که آهی کشیدم و به بازوش چنگی زدم.
داغی نفس هاش پوستم رو میسوزوند و التهابش رو داشتم حس میکردم.
داشتم جون میدادم با همین حرکتش.
میدونستم از قصد اینجوری جسمم رو آزار میده و خب بلده طبیعی و بدون هیچ دردی و تنها با لذت به بوسه هاش ادامه بده!وقتی آتیش رو تا مرز پوست و استخوونم حس کردم جیغ خفه ای کشیدم و به کمرش چنگ انداختم و ناخن هام رو توی بدنش فرو کردم و لب زدم:
لوسی...لوسیفر...هق...هق...آههه...نفسی خنک روی گردنم کشید که عین مرهمی روی زخمم شد و لب زد:
چطور هنوز به آتش و زخم زدن لوسیفر عادت نکردی زیبای خفته؟!دستش نوازش وار روی اشک هام نشست و پاکشون کرد که معصومانه لب زدم:
لطفا آتیش نه...نمیتونم تحملش کنم!لبخند کجی روی لباش نشست و از دو طرف رو ن هام گرفت و کمی بالا دادشون و خیره به چشام لب زد:
وجود شیطان از آتشه...عشقش هم آتشینه...روی بدنم خم شد و یه دفعه کلش رو واردم کرد که چشام سیاهی رفت و لباش لبام رو عمیق بلعید و لب زد:
آتش مراعاتی تو کارش نیست...وقتی توی وجود چیزی طنین انداز میشه تا وقتی که جلوش رو نگیری تا ته ریشه اش رو دود و خاکستر میکنه!اونقدری حرکاتش سنگین بود برام که نمیتونستم حتی نفس بگیرم و ناله کنم!
نگران بچه نبودم چون میدونستم نیمی از وجودش از لوسیفره و بدون اذن اون نمیمیره!تنها درد و لذتی که در تضاد بودن از نوک پا تا نوک سر توی وجودم در گردش بود!
وقتی لباش روی لبام نشست محکم بوسیدمش و لب زدم:
بیشتر...بیشتر بوسم کن...اوم...آهه...تو گلویی خندید و گازی از لب پایینم گرفت و با چشای سرخ رنگش لب زد:
جواهر قصر لوسیفر لیاقتش فرای یه بوسه هست...