🆚95👹

90 14 0
                                    


🔥لوسیفر🔥

از روی تخت بلند شدم.
به سوفیا سپرده بودم به شیاطین جدید تعلیم بده که زمان نبرد چجوری بجنگن.
البته این هم میدونستم که خیلی هاشون جونشون رو توی این تمرینات از دست میدن.
خوی وحشیگری که داشت رو از مادرش به ارث برده بود.
هیچ بویی از محبت و عشق توی سینه اش نبود.
از منی که شاه این سرزمین بودم و بزرگی و عظمتم کور کننده س هر موجودی بود هم بی رحم تر بود!

همیشه وقتی به امور قصر رسیدگی میکردم با رایحه ای که از وجودش میگرفتم و هر کجای این قصر هم که باشه به مشامم میرسید لذت میبردم.
مهرش کی و کجا به دلم نشست نمیدونم اما وقتی میکائیل رو از دست دادم تنها کسی که وجودش بهم آرامش میداد رازیل بود!

امروز اما رایحه اش سخت به مشامم میرسید.
فهمیدن اینکه الآن کجاست سخت نبود.
توی گلخونه ی پنهانی و شیشه ای که پشت قصر ساخته بودم قدم بر قدم میزاشت.

لبخندی روی لبام نشست.
میدونستم عاشق گل های آبی رنگ هست و برای همین نیمی از اون گلخونه رو با انواع گل های آبی تزیین کرده بودم.
شیطان گرچه با دشمنان بی رحم اما برای خانواده و معشوقش مهربون ترین بود!

تنها با فکر کردن به اون مکان پر گل واردش شدم.
لاویس رو توی آغوش گرفته بود و گل ها رو دست میکشید و میبویید و با لبخندی دلنشین تک تکشون رو نشونش میداد و اسمشون رو بهش میگفت.

لاویس کوچولو خیره بهش گوش میداد.
لاویس بزرگ هم با لبخندی کنارش وایساده بود و موهاش رو نوازش میکرد.
اون متوجه ی حضورم شده بود که برگشت سمتم و لب زد:
پدر جان...نمیتونی کاری بکنی مادرم من رو ببینه؟!

تنها لبخند کجی بهش زدم.
تنها یه قدم دیگه کافی بود که رازیل متوجه ی گرمای زیاد بدنم بشه.
برگشت سمتم و لبخندی زد و گفت:
چرا همیشه بی سر و صدا میای...خجالت زده ام میکنی وقتی یهویی متوجه حضورت میشم عزیزم...

لحنش زیادی مهربون و دوست داشتنی بود.
بهش نزدیک تر شدم و توی آغوشم گرفتمش و با نگاهی به لاویس لب زدم:
میخوای چیزی رو ببینی که ممکنه چند سال دیگه ببینیش؟!

متعجب و کمی نگران لب زد:
من...منظورت چیه لوسیفر؟!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now