🆚8👹

270 45 2
                                    

🔥لوسیفر🔥

زیبا و فریبنده بود!
هر چیزی که میلش میکشید رو به خودش جذب میکرد!
شاید همین ذات فریبنده اش بود که من رو به خودش جذب کرده بود و توی وجودم ازش یه مجسمه و سنبل خاص ساخته بودم!

تموم رفتار و حرکاتش مملو از عشوه و دلبری بود.
وقتی راه میرفت تموم جای های قدم هاش پر از گل رز میشد و هر بار که صحبت میکرد تموم اعضای بدنم برای به آغوش کشیدنش فریاد میگشید!

شاهزاده ی اول الف ها بود و در میون همه به لیاقت و ارزش و زیبایی میدرخشید و مشهور بود!

وقتی نوجوون بود پدرش به عنوان ادای احترام اون رو بهم هدیه داد.
به قدری برام با ارزش بود که اون رو به عنوان سوگلی و محبوبم میشناختن و حتی مادر فرزندانم هم حق نداشت موقع حسادت هاش به زیبای من احانتی بکنه که در غیر این صورت با برخورد شدید لوسیفر مواجه میشد!

روی تخت دراز کشیده بودم.
مریضی بهم فشار آورده بود اما همه ی تلاشم برای بهبودی فقط و فقط برای عزیزدردونه ی قلبم بود!

وقتی در اتاق بدون در زدنی باز شد و وارد اتاق شد تعجبی نکردم اما از این بی احترامیش کمی عصبی شدم.
رفت سمت اتاق شیشه ای که پر از گل و درختچه بود.
مخصوص خودش بود و کسی جز اون نمیتونست واردش بشه حتی خدمه!

پوزخندی به جرعتش زدم.
افکار توی ذهنش رو میخوندم.
دلبرم ناراحت بود!
باز هم زیر شلیک حرف های خانواده ام آسیب دیده بود!
به آرومی لب زدم:
هر چقدر هم که ازم دلخور باشی حق نداری بی احترامی کنی شاهزاده ی طلایی!

بعد دريافت صدام از اتاقک شیشه ای بیرون اومد.
صورتش خیس از اشک بود.
با گام های پر از ناز اما سریع سمتم اومد و با حرص گفت:
یعنی شاه راضی هست که معشوقه اش فاحشه ی فریبنده خونده بشه...

با شنیدن دوباره ی حرفی که توی ذهنش خونده بودم با خشم از روی تخت بلند شدم.
از گردنش گرفتم و کوبیدمش به دیوار.
به قدری کارم یهویی بود که بدنش قفل کرده و یخ بست!

اونقدری فشار دستم قوی بود که صورت بلوریش سرخ شده بود.
با نگاه معصومانه اش توی چشام خیره شد.
لبخندی زدم و خیره به سرخی لباش لب زدم:
میدونی زیبای من دیگه چوب خطت پر شده؟!هم بی احترامی کردی و هم حرفی که هیچ وقت لوسیفر خواهان شنیدنش نیست رو بهش چسبوندی!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now