🆚152👹

47 5 0
                                    


🌀حانان🌀

خبری اون زنیکه ی شیطانی نبود.
لوسیفر هم فعلا سراغم نیومده بود.

دست هام حسابی درد میکرد بس که بالای سرم بود.
با زنجیر بسته شده بود.
خون از سر و بدنم جاری شده بود و خشک شده بود.
جلوی دیدم تار بود.

میون فکر کردن به حماقتم گرمای شدیدی رو کنار گوشم حس کردم.
چرا از حضورش مطلع نشدم؟!
به مرد مقابلم چشم دوختم که با لبخند کمرنگی بهم چشم دوخته بود.

با قدرتی ماورایی که داشتم میتونستم به خوبی حضور هر کسی رو جلوتر حس کنم اما حضور این موجود عجیب رو نه!

چند باری پلک زدم تا درست ببینم.
دست هام رو باز کرد.

سوالی نگاهش کردم و لب زدم:
تو...تو هم یه شیطانی؟!

نگاه طلاییش رو بهم دوخت و لب زد:
پس میخوای چی باشم؟!

آب دهنم رو قورت دادم.
زیادی ترسناک و مخوف نبود؟!

سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
هیچی...فقط اینکه دیدم داری کمکم میکنی خواستم بپرسم...

میون حرفم یه آن از گلوم گرفت و خیره به چشام لب زد:
آره دارم کمکت میکنم...اما میدونی برای چی؟!

شوکه بهش چشم دوختم که خیره به لبام لب زد:
بخاطر خونت...خونت برام شیرینه...دلم میخواد معشوقه ام باشی!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now