🆚169👹

31 3 0
                                    

👼هانیل👼

وقتی پیش اون پسر کوچولو بودم انگار ساتان کوچولوم توی شکمم آروم و خوشحال بود.

آگارس هم متوجه ی این حال و هوام بود و گذاشته بود تا مدتی پیشمون بمونه و البته اگه لوسیفر از این قضیه بویی میبرد نمیدونستم دیگه چجوری باید جلوی زورگویی هاش رو بگیرم!

روی تخت کنارش نشستم.
بخاطر زخم هاش کمی تب داشت.
پارچه ی حریری نمداری رو روی پیشونیش گذاشتم.
میدونستم احتیاج به غذام داره.

به لومیر سپرده بودم براش غذا تهیه کنه که البته دور از چشم لوسیفر کمی سخت بود.

سینی پر از میوه و گوشت بود که لومیر با چهره ای خسته کنار تخت گذاشت.

با لبخندی رو بهش گفتم:
مرسی که هم کارهای من رو انجام میدی و هم مراقب آندراس کوچولوم هستی!

لبخندی زد و احترامی گذاشت و گفت:
باعث افتخارمه که به فرشته ی زیبا و فاخری مثه شما خدمت میکنم!

با همون لبخند اشاره دادم که میتونه بره و با احترام دوباره ای رفت.

نگاهم رو به حانان دادم.
اخم ظریفی بین ابروهاش بود.
با دیدن ساتان با اون همه هیکل و قدرت طلبی کمی برای پسر کوچولوی خوابیده روی تخت نگران بودم.

روی صورتش رو نوازش کردم که لباش از هم تکون خورد و لب زد:
من...من...نمیخوام...بمیرم...نه...جیغغغغغغغ...

وقتی از جاش بلند شد مضطرب و نگران نگاهش کردم.
از روی تخت پایین اومد و سمت در اتاق دویید که سریع جلوش رو گرفتم و در جلوی در اتاق رو به روش ظاهر شدم.

ذهنش رو خونده بودم و یا شاید میدونستم داره واسه چی فرار میکنه!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now