🆚88👹

89 13 0
                                    

🌈راوی🌈

میدونست لوسیفر همین حالا هم فهمیده میخوان چیکار کنن.
اینکه سکوت کرده بود براش عجیب بود.
قطعا اون هیچ وقت نمیزاشت کسی قوانین این قصر رو بشکنه و حتی به دیدار معشوقه ی قبلیش بره!
کسی جز خودش حق دیدن مکان زندگی اون فرشته ی طرد شده رو نداشت!

فرشته ای که هر چند مرده بود اما بخاطر دیدن فرزندش هنوز نفس میکشید!
هانیل برای دیدن بدن درد دیده ی مادرش زیادی ضعیف بود و نمیدونست وقتی با دیدن اون بال های بریده شده میخواد چجوری ادامه بده و زندگی کنه!

میونه های جنگل سیاه بودن.
آگارس و آندراس قطعا طبیعتی سیاه درون وجودشون بود و با این تاریکی هیچ مشکلی نداشتن.
اما هانیل که تماما از جنس پاکی و بهشت بود نمیتونست توی این ظلمات دووم بیاره!

انگشت های ظریفش رو میون انگشت های ضخمت و کلفتش گرفته بود و آندراسی که توی بغلش بود رو بیشتر به سینه اش فشرد و وقتی صدای ناله ای رو نزدیک گوشش شنید ایستاد.

نگاهش رو به فرشته ی نحیفش داد.
پوست براق و بی رنگش در درون تاریکی همچون چراغی میماند و سیاهی در درونش نفوذ کرده بود که بدنش رو رنجونده بود و باعث سوزش پوست ظریفش شده بود!

یکی از بال های سیاه رنگش رو دور بدنش پیچید و خیره به چشای ترسیده اش لب زد:
سیاهی هر جایی دنبال راهی برای فرار هست و وقتی سفیدی رو میبینه برای ربودنش حتی دست به تعرض میزنه...

لبخندی زد و خیره به چشای نمدارش بوسه ای روی پیشونیش نشوند و لب زد:
ولی باید بدونه که این منشا سفیدی متعلق به شاه آتش هست و میتونه تموم این جنگل رو به جای درخت و گل و گیاه با دود و خاکستر تزیین کنه...هوم؟!

دلبرانه خندید.
مرد مغرورش چه زیبا و عاشقانه به عشقش اعتراف میکرد!

روی نوک انگشتان پاهاش وایساد و روی لباش رو بوسید و خیره به چشای رنگ سرخش لب زد:
شاه من میدونه که به غیر از جمله دوستت دارم چه جمله ی عاشقانه ی دیگه ای هست که بتونم ازش استفاده کنم؟!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now