_شش سال تمام بخاطرِ تو سر قبری گریه کردم که جونگکوکم توش نبود. توی عوضی باعث شدی من دخترمون رو تنها بزرگ کنم درصورتی که اونی که برای بزرگ کردن یک دختر بچه ی کوچولو ذوق داشت، من نبودم بلکه جونگکوک بود. منو ببین مردک، الان همون نویسنده ی معمولی قاتلِ صدها آدم شده تا به تو برسه  و مردنت رو نگاه کنه... اون لحظه که داری نفسای آخرت رو میکشی و میدونی داری میمیری اما کاری از دستت برنمیاد که انجام بدی. تو اولین دیدار کار قشنگی نیست که این حرف رو به کسی بزنی اما  به قدری حالم رو بهم میزنی که دلم میخواد همین الان روی صورت کریهت بالابیارم.
با دستی که روی شونه ش نشست به خودش اومد و به خنجری نگاه کرد که ذره ذره ی گوشت آلبری که با دادو فریاد چشم هاش رو روی هم فشار می داد رو پاره کرده بود. با اخم خنجرش رو بیرون کشید و در کنار جونگکوکی ایستاد که با نفرت بی سابقه ای به چهره ی نا امیدِ آلبر خیره بود. نگاهش رو بین هفت آدمی که بالای سرش ایستاده بودن چرخوند و با درد سرفه کرد.
_دوست داشتم حتی مجالِ نفس کشیدنم بهت ندم و سریع بکشمت اما اینطوری درد نمیکشی. باید مرگی رو بهت بدم که لایقش باشی
جونگکوک دستش رو به یقه ی آلبر رسوند و دنباله ی خودش کشید هنوز نیم قدم جلو نرفته بود که متوجه آلبری شد که دیگه تکون نمی خورد، به عقب برگشت و به شمشیری نگاه کرد که دستش رو به زمین دوخته بود اما حتی ذره ای رحم به قلبش چنگ نکشید؛ درست با همون نفرتِ عجیبی که از نگاهش سرازیر بود دوباره جسم آلبر رو محکم دنباله ی خودش کشید و به دادو هوارش از نصف شدنِ دستش بی توجهی کرد. آلبر در حالی که بی رمق و سست روی زمین کشیده می شد آخرین نگاهش رو به آدم هایی که پشت سرش راه می اومدن حواله کرد.
_بازش کن
_چشم
_نه نه این کارو نکن، خواهش میکنم. خواهش میکنم منو همینجا بکش، جونگکوک لطفا...
دیوید قفس رو باز کرد و جونگکوک بدون ثانیه ای وقت تلف کردن در حالی که گوش هاش رو در برابر خواهش و تمناهای بی جونِ آلبر گرفته بود جسم خونینش رو داخل قفس پرت کرد و پوزخندِ خوفناکی به چشم های تار از اشکش زد.
_حالا بچش طعم مرگی رو که به هزاران نفر هدیه دادی.
_بمیر زیر پای شیر هایی که قبل این دشمنات رو تکه تکه کردن و تو هربار با علاقه نگاهشون کردی
_مرگی که لایقشی همینه، وقتی سه تا شیر دستو پاتو میخورن و تو هنوز هم، زنده ای...
جونگکوک که رمقِ سر پا ایستادن نداشت با خستگی خودش رو به سینه ی تهیونگی که مثل کوه پشتش ایستاده بود؛ تکیه داد و مادر گریونش که توان دیدن آلبری که دستو پاش از بدنش جدا می شد رو نداشت به آغوش کشید و بی وقفه روی موهاش رو بوسید.  تهیونگ با لبخند غمگینی همزمان جونگکوک و مادرش رو به آغوش کشید و چشم هاش رو بست...
همه چیز تموم شده بود، بعدِ این فقط خاطراتِ خوب بود که توی دفتر زندگیشون ورق می خورد...!
آندره با نیم نگاهی به جسم تکه تکه شده ی آلبری که هنوز هم با تمامِ توانش فریاد می کشید دستش رو پشتِ کمر تهیونگ گذاشت که جونگکوک و جولیان رو تو آغوشش جا داده بود و آروم بهش اشاره کرد که راه بیوفته. پشت سر اون چهار نفر دیوید و متیو خارج شدن و در نهایت کسی که پشتِ میله های قفس زیر زمین سنگی آلبر باقی موند اکتاو بود که سیگاری برای خودش روشن کرده بود.
_اوضاعت رو ببین پیرمرد.داری میمیری، و میدونی تلخی این مردن کجاست؟ اونجا که  تو صحنه ی خونیِ زندگیت داری نمایشی رو اجرا میکنی که سالها به اجبار دیگران رو به این کار وا داشتی . حالا این زیاد مهم نیست،  میدونستی،  تهیونگ و جونگکوک فقط مرگت رو میخواستن و همینطور مادرشون رو که به هر دوش رسیدن، اما من برای چیز دیگه ای اینجام. اموالت! همه ی پولات بعد این برای منه. در واقعِ این امپراطوری بعد این دیگه برای منه .
_تو...تو..
_کوک گفته بود بهت بگم تو جهنم سلامش رو به دوستای عزیزت برسونی. نگران نباش، اونجا خیلیا منتظرتن هیچ جوره تنها نمیمونی پس از آخرین لحظه های نفس کشیدنت لذت ببر
خندید و در حالی که پُک عمیقی که توی سینه ش حبس شده بود رو فوت می کرد به آخرین لحظه های جون دادن آلبر خیره شد. وقتی که سرِ آلبر روی شونه ش افتاد با همون خنده روی پنجه ی پا چرخ خورد و در حالی که با عشق فیلتر سیگارش رو میبوسید چکشش رو روی شونه ش انداخت و از پله های سنگی بالا رفت؛ آهنگ مورد علاقه ش رو زیر لب زمزمه می کرد و حین بالا رفتن از پله ها می رقصید. درب سنگیِ زیر زمین رو هل داد و بلند فریاد کشید
_بیاین امشب رو جشن بگیریم
_فکر نکنم بتونی این کار رو بکنی دوست عزیز، دستا بالا
اکتاو نگاهِ مبهوتش رو از ریموندی که اسلحه ش رو به سمتِ پیشونیش نشونه رفته بود گرفت و به جونگکوک و تهیونگی که دستبند به دست سرشون رو پایین انداخته بودن، داد. جونگکوک و تهیونگی که جولیان مانع از  جنگیدنشون با نیروهای پلیس شده بود و با گریه خودش رو سپر پسرش و همسر پسرش کرده بود. جونگکوک و تهیونگی که متوجه حضور مِرا، جیهوپ، لکسی، بِلا، جیمین و جین دویست متر دور تر از عمارت شده بودن. حالا که همه چیز تموم شده بود؛ دیگه آدم کشتن فایده ای نداشت. اونهم کشتن آدم هایی که با گرو گذاشتن جونشون برای بهتر شدن کشورشون می جنگیدن...
_چکشت رو بنداز رو زمین
_لعنتی، گندش بزنن
.
.
.
مِرا که روی تنه ی بریده شده ی درختی نشسته بود خیره به بِلایی که گوشه ای در حال آروم کردن جوزف بود و لکسی که روی زمین نشسته بود و از پشت سدِ انسانی که مانع از پیش رویش می داد، سیگار می کشید، خطاب به سوفی ای که کنارش ایستاده بود و به نقطه ی نامعلومی خیره بود زمزمه کرد
_حالا چی میشه؟!
_هیچ نظری ندارم، بیا امیدوار باشیم اتفاقِ بدی نمیوفته
_خوش بین بودن به دستگیریِ دو قاتل تحت تعقیب پلیس های بین المللی در حین ارتکاب به آخرین قتلشون که با کشته ای قبیلِ صد نفر عجین شده؛ اسمش امید نیست، حماقته!
_به من گفتن ... گفتن تو چیزی نمیدونی
_اینکه از چیزی حرف نمیزنم دلیل نمیشه فکر کنید تو عالمِ بی خبری سرگردونم من همیشه همه چیز رو میدونستم اما ترجیح دادم سکوت کنم تا با ابراز واقعیت, درد اطرافیانم رو تشدید کنم.
_چی؟!
_قرار بود اون ساعت من خواب باشم چون از کلاسِ باله اومده بودم و رمقی تو تنم نبود، اما وقتی برای خاموش کردن آباژوری که جیمین حین تمیز کاری جابه جاش کرده بود، خم شدم تعادلم رو از دست دادم و از روی تخت افتادم. یادم نیست دقیق رو چی فرود اومدم که دستم بریده شد؛ از اتاق بیرون رفتم تا جوزف یا جیمین زخمم رو پانسمان کنن اما پام رو روی اولین پله نذاشته بودم که اون حرف رو شنیدم" یک قاتل" ...
این دو کلمه رو در جوابِ سوالی بیان کرده بود؛ می دونی اون سوال چی بود؟
_چی؟
_سوال این بود "تو واقعا چی هستی؟!". این سوال رو جین ازش پرسید و اون در حالی که تلخ می خندید جواب داد" یک قاتل"
من بالای پله ها ایستادم و همراهِ جین، جوزف و جیمین پای قصه ی غمگینی نشستم که پاپا تعریفش می کرد. از اولین روزی که به این مرض لاعلاج دچار شده بود گفت، مرضی که اسمش آلبر بود. تمام کارهاش، اجبارهاش، زندانی شدن مادرش، تمرین های طاقت فرسا و هزاران چیزِ دیگه رو با جزئیات تعریف کرد. صادقانه و بی هیچ نقطه ی تاریک و مبهمی! یادمه جوزف شروع کرد به کتک زدنش، با مشت های محکمی به سینه ش میکوبید و از دردِ دلش می گفت؛ می گفت به مرا فکر کردی؟ اینهمه سال نبودی براش پدری کنی الان برگشتی و داری با حماقتات اون یکی پدرشم ازش میگیری. می گفت: به این مرد نگاه کن میخوای دکترشو بیارم سالهای نبودتو بهت بگه؟ اینکه چطوری خودشو کتک میزد؟ اینکه چطوری دست و پاشو میبرید حس کنه هستی؟ تویِ عوضی که از عشق تنها زخم براش به یادگار گذاشته بودی.
قوطی قرصش رو به سینه ی پاپا کوبید و گفت مردی که خوبش کرده بودی. مردی که میومدی اسایشگاه روانی واسه دیدنش. مردی که براش گل میاوردی و حالش رو جویا میشدی دوباره مریض شد کوک. شش سالِ تمام کابوس میبینه. کابوس لحظه ی سوختن تورو
حتی یادمه گفت من از دار و دنیا یک پدر نظامی بداخلاق دارم و یک مادر تنهای تو سری خور.‌ تنها کسایی که دارم همینایین که زیر سقف این خونه ی خرابشده ن. ازم نگیرشون... و رفت. زمانی که جوزف درِ عمارت رو بهم کوبید من به خودم اومدم و به اتاقم برگشتم. خودم دستم رو با دستمال سرم بستم و نذاشتم کسی بفهمه زخمی شدم.
می دونی بدیِ داشتن یک حافظه ی قوی چیه سوفی؟! اینکه هیچوقت نمیتونی خاطره ای رو فراموش کنی. چون لحظه به لحظه به وضوح تو خاطرت میمونه. مثل من؛ من کلمه به کلمه ی حرفایی که اون شب بینشون ردوبدل شد رو یادمه. بارها وبارها و بارها آرزو کردم کاش میشد همه چیز رو فراموش کنم یا فقط اون شب رو از خاطر ببرم؛  اما نشد و این شاید تلخ ترین قسمتِ زندگی من بود چون من به این نتیجه رسیدم بدتر از درد کشیدن اینه که نتونی دردت رو به کسی بگی...!
سوفی بغض کرده بود و سعی می کرد تا با بالا گرفتنِ سرش قطره اشکی که پشت پلکش جمع شده بود رو همون جا نگهداره. نمی تونست حتی تصور کنه دختر هفت ساله ی مردی که در به در دنبالش بود چقدر سختی توی این مدت کشیده، سختیِ دردهایی که حتی یک آدم بالغ و با تجربه رو از پا در می آورد...
_متاسفم...
_نباش، یکی به دنیا میاد که رئیس جمهور بشه، یکی به دنیا میاد بازیگر بشه، یکی به دنیا میاد فضانورد بشه. یکی به دنیا میاد تا پولداری غنی از همه چیز باشه و یکی دیگه، گدایی خانه به دوش! ماهم به دنیا اومدیم تا جزوی از غمگین ترین سکانسِ این دنیا باشیم!
این وسط کسی مقصر نیست! نه تو، نه مامور ماری، نه لکسی ای که باعثِ آشنایی ما شد و نه حتی پاپا یا باباییم. هیچ کس...
دیگه نتونست تحمل کنه و اجازه ی سقوطِ اشکش رو صادر کرد. کنارِ مِرایی که نگاهش نمی کرد زانو زد و دست سردش رو گرفت.
_از پدرت برام بگو
_اوایل بهش میگفتم هیولا؛ باهام بازی نمی کرد، برام نمی خندید، خیلی بداخلاقی می کرد و تفریحش زخم کردنِ نوک انگشتاش با خارِ گل هایی بود که آماندا تو حیاط خونشون کاشته بود؛  اما یکم که گذشت، باهام مهربون شد. اسم جونورو روم گذاشت؛ خوشش میومد تا سربه سرم بذاره. حرصشو در میاوردم و اون در مقابل گوشم رو میپیچوند. برای آدم هایی که لبخند زدنشون یه اتفاق بسیار نادر محسوب میشه، یه کج خندِ کمرنگ موفقیت بزرگی به حساب میاد. اون گاهی به من کج خند می زد و من میمردم از خوشحالی برای نشوندن انحنای کمرنگ روی لب های مردی که میدونستم خیلی کم پیش می اومد تا بخنده.
از پلک نزدن و خیره بودن به عمارتی که دور تا دور با نیروهای پلیس محاصره شده بود چشم هاش می سوخت. نمی دونست که باید چه کاری انجام بده، نمی دونست بعد این میتونه از پدرهاش محافظت کنه یا نه؛ نمی دونست چقدر دیگه توان برای گریه نکردن لازم داره. هیچی رو نمی دونست
_پدرش رو تو بچگی از دست داد و بعد از یک مدت مادرش با یک مرد ازدواج کرد تا بتونه از پس خرج و مخارج زندگیشون بربیاد اما اون ازدواجی که قرار بود از گرسنگی نجاتشون بده، از رفاه و آرامش دورشون کرد. قبیلِ بیست و چند ساله که مادربزرگم زندانی اون مردِ کثیفه... سوفی خودت رو بذار جای مردی که حکم دستگیریش رو صادر کردی، اگه یکی از هفت سالگی تورو از مادرت جدا می کرد و با کتک زدنش مجبورت می کرد حیوون خونگیت رو بکشی، کلی تمرین سخت بهت می داد، کاری می کرد هر احساسی که تو وجودته رو خفه کنی چون از نظرش عشق نقطه ضعفی بیش نبود، بعد تورو میفرستاد تا آدم بکشی و در نهایت وقتی بهش میگفتی که دیگه از این وضعیت خسته شدی، نمیخوای براش کار کنی و مادرت رو آزاد کنه؛ همون شب قبل از اینکه حتی پات به خونه ت برسه، دستور قتلت رو می داد. از ماشین بیردن میپریدی تا زنده بمونی اما سرت با تخت سنگه کنار جاده برخورد می کرد  و وقتی که چشم هات رو باز میکردی؛  میفهمیدی نمردی، اما سالها از زندگیت رو از خاطر بردی. مردی که عاشقته رو، بچه ای که با عشق سرش رو بوسیدی. خانواده ای که هیچوقت پشتت رو خالی نکردن!  اگه به جای اون بودی بازم بهش میگفتی جنایتگری بزرگ؟ قاتلی زنجیره ای؟ ببری وحشی؟ روانی ای آزاد در شهر؟  اون فقط شکسته ست. اون فقط خسته ست. اون دلش میخواد زندگی کنه، درست مثلِ یک آدم عادی!
پلک زد و  این بار با پلک زدنش قطره ی اشکی روی صورتش نشست. درست از جنسِ قطره های اشکی که روی صورتِ سوفی خودنمایی می کرد...
_وقتی رفتیم ناپل دیدن ذوقش واقعا خوشایند بود، از اینکه احساس می کرد یک مرد عادیه که با خانواده ش رفته یک مسافرت، بی نهایت خوشحال بود. می شد شادی رو از نگاهِ تیره ش خوند، فکر کن چقدر میتونی تو زندگی زجر کشیده باشی که خریدن یک مجسمه برای خودت از یک عتیقه فروشی قدیمی برات یک آرزوی بزرگی باشه که بعد از سالها بدبختی و آدمکشی بهش رسیدی. این خبرنگارا، تو، مامور ماری یا هرکسِ دیگه ای که میخواد از بدی پدرای من بگه برام مهم نیست. من باور دارم که اون ها پاک ترین موجوداتی هستن که تاحالا دیدم؛ اما شما لیاقتشون رو ندارین
دستش رو از توی دستِ سوفی درآورد و به چهره ی گریون هکری که لحظه به لحظه تو زندگیشون ایفای نقش کرده بود خیره شد.
_اونا آدم های فاسد رو کشتن و هزاران دختری که قرار بود روزی دزدیده و به کشور های دیگه قاچاق بشن رو نجات دادن. اون ها آدم های فاسد رو کشتن و میلیون ها انسانی که قرار بود به وسیله ی این مواد مخدر ها معتاد بشن و زندگیشون رو سیاه کنن رو نجات دادن. اون ها آدم های فاسد رو کشتن و میلیون ها فرانسوی که ممکن بود داروندارشون رو از دست بدن رو نجات دادن. شاید نفرِ دیگه ای که زیرِ شیرهای آلبر تیکه و پاره میشد یکی از شما بود؛ اما چه فایده؟! قدر نشناسی خصلتِ زشتی بود که ما انسان ها نتونستیم ازش دل بکنیم.
سوفی که از نگاهِ پر درد و بی رمقِ مِرا خجالت می کشید سرش رو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد:
_اما قانون...
_میدونم. این قوانین مسخره دوست دارن من رو دق بدن، اما چرا نمیخواین بفهمین اونا کاری رو انجام دادن که شما پلیسا وظیفتون بود انجام بدین. اونا دنیایی رو ساختن که شما وعده ش رو به ما داده بودید اما برای عملی کردنش خیلی ضعیف بودین. گشتن تو خونه ی کسی، تعقیب لحظه به لحظه شون حتی توی مسافرت برای شما آسونه؛ اما باز کردن چشم هاتون  رو به واقعیت سخت ترین کار دنیاست. چون نمیخواین قبول کنید که حتی اگه دستبند به دست هاشون بخوره بازهم اونان که برندن...!
سوفی اشک چشم هاش رو پاک کرد و به دست کوچولویی که از دست همدردش رو پس زده بود نگاه کرد.
_مِرا؟‌ از ما ناراحتی؟
_نه من میدونستم بالاخره یک روزی از زندگیم میرسه که متوجه میشم هیچی تو زندگی انقدری جدی نبوده که همیشه تصور میکردم. تو زندگی اون چیزی گیرت میاد که شجاعتِ درخواستش رو داشته باشی...!
_منظورت چیه
_اونها عشق رو میخواستن و بهش رسیدن. چرا باید ناراحت باشم وقتی انقدری هم رو دوست داشتن که حاضر شدن همه چیزشون رو برای هم فدا کنن. داشتن دو پدرِ عاشقِ شجاع همون چیزیه که من تا عمر دارم بهش افتخار میکنم.
_حتی اگه همه ی دنیا بگن اشتباهه؟!
_حتی اگه همه ی دنیا بگن اشتباهه.
_مِرا همه چیز اونطوری نیست که ما میبینم، فقط منتظر بمون روزی تو هم خوشحال ترین میشی
_مامور سوفی آماده باشید، مامور rm همراه مظنونین دارن برمیگردن
مِرا با چهره ای مغموم نگاهش رو از چهره ی ناخوانای سوفی ای  گرفت که  از چشم تو چشم شدن باهاش امتناع می کرد و  به چند ماشینی که دویست متر دور تر از اونها در جاده ی باریک جنگل کاجِ آلبر در حال حرکت بودن، دوخت.
غمگین بغضش رو فرو خورد و از روی تنه ی بریده شده ی درخت بلند شد. مِرا خودش رو برای آخرین آغوش پدرهاش آماده کرده بود، اینبار آخرینی که مثلِ اولین های زندگیشون غم انگیز بود، قصد بریدن تپش های قلبش رو کرده بود..  وقتی که ماشین پلیس به مقصد می رسید، دیگه هیچ چیز نمی تونست تهیونگ و جونگکوک رو نجات بده؛ از روی صندلی بلند شد و در حالی که سعی می کرد اشک های سمجش رو عقب نگهداره با نیم قدم کوتاهی و سستی به استقبال رفت اما هنوز دومین قدمش رو برنداشته بود که، صدای مهیبی توی گوشش منعکسش شد . جیمین فریاد میکشید، جین، جوزف رو دودستی چسبیده بود و با عجز به مامورهای پلیس التماس می کرد. بِلا گوش هاش رو گرفته بود و بلند فریاد مب کشید؛لکسی روی دو زانو نشسته بود و از ته وجود ضجه می زد. در این بین فقط مِرا بود که مات و مبهوت در فکرِ آخرین آغوشی  که در نهایت نصیبش نشده بود، به خودش می لرزید. مِرایی که خیره به تکه های  ماشین منفجر شده قدرتِ تکلمش رو از دست داده بود و بی صدا عروسکش رو به سینه ش فشار می داد. جونگکوکی که اون رو دونه برف صدا می زد، تهیونگی که هر صبح نوک بینیش رو میبوسید، آندره ای که تکیه گاهش بود و جولیانی که هیچوقت ندیده بود؛ همه بدون خداحافظی رفته بودن و این تصویر با اختلاف غمگین ترین سکانس زندگیش به شمار می رفت.
"ماشین منفجر شد قربان. جونگکوک، تهیونگ به همراه تمامِ افرادشون فوت شدن. صدای منو میشنوید قربان؟ تکرار میکنم، ماشین منفجر شد"

بیست و پنج  سال بعد_پاریس_ منطقه ی هفت_ عمارت قدیمی جونگکوک پتینسون .بیست و سوم فوریه

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now