_میخوام مالک لبهات باشم تهیونگ...

بین بوسه زمزمه کرد وبعد از مکثی کوتاهی، نگاهش رو به اطمینان خاطر به  لب های متورمِ سرخ شده ی تهیونگ سپرد.  انگار خون جلوی چشماش رو گرفته بود که بی قرار لب های تهیونگ رو بین لبای خودش جا داد و با تمام وجود بهشون مک زد. مکی که آه از نهاد تهیونگ بلند کرد، اما دم نزد. این مالکیت درد داشت، اما بی نهایت شیرین بود...!

جونگکوک میبوسید، میمکید، میکشید، به دندون میگرفت؛ انگاری که بعد از سالها تشنگی به رویای لبهای چرچیلِ سر خوشش؛ دست پیدا کرده بود.

تهیونگ با دست و پای بسته، بی مقاومت تسلیمِ جونگکوکی شد که حتی بعد از گذشت پنج دقیقه حتی ثانیه ای از چشیدن لب هاش دست بر نداشته بود. همچنان که سعی داشت، صدای ناله هایی که از گاز گرفتن های محکم جونگکوک نشات میگرفت رو کنترل بکنه،  آروم آروم به سمت قسمتی که درختای بلند و بزرگی داشت قدم برداشت. انتهایی ترین قسمتِ کالابریزلا . جایی پشتِ درختهای زمستونی تنومند . جایی که حتی به ذهن مردم ناپل هم نمی رسد، ملکه و وزیر شهرشون یه‌ کلبه جنگلی ساخته باشن، کلبه جنگلیه چوبی و پر خاطره...

جونگکوک که تازه به خودش اومده بود با گازی محکم، از لب های تهیونگ  بی نفس خداحافظی کرد و دست هاش رو دور گردنش‌ گذاشت و نیشخندی پیروزمندانه به کبودی و ورم لبهای تهیونگ زد...!

_میدونی امشب قراره جوری رفعِ دلتنگی کنم  که این بدن سفیده نرمت صبح که پاشدی کبود شده باشه‌؟

تهیونگ بدون اینکه به صورتِ خندون جونگکوک نگاه کنه با لحنی جدی اما جذاب گفت و همونطور که از بین درخت ها رد میشد، جونگکوک رو روی دست هاش جابجا کرد .

_کیه که ازین سیاهی بدش بیاد ؟!

جونگکوک دست هاش رو لای لشکر موهای تهیونگ فرو برد و کش موهاش رو باز کرد. با سرازیر شدن اون لشکر روی تن تهیونگ، جونگکوک دستاش رو جایی بین لشکریانش گم کرد و چشم هاش رو بست.

_ بذار  لشکر موهای سیاهت بارها و بارها منو به زانو دربیاره...

چیزی مثل جرقه توی قلبِ عاشق تهیونگ ترکید و باعث تردید قدم هاش شد. خودش بود؟ همون قاتل؟ همون مردی که حتی نگاهش هم نمی کرد؟ همون جونگکوکی که وجود تهیونگ رو چیزی جز یه مزاحمِ دست و پاگیرتلقی نمیکرد؟ همون ببری که عشق رو بی اساس ترین احساس  و عاشقی کردن رو، بیهوده ترین کار دنیا می دونست؟همون مردی که صدها بار دست رد به عشقش زده بود؟ این خودش بود؟جونگکوک بود؟حلقه ی اشک توی خاکستری چشم هاش جمع شد و با لبخندی عاشقانه پرسید:

_ جونگکوک منی؟

چشم هاش رو باز کرد و با وسواسِ تمام قطره اشکی که داشت از گونه های گرم تهیونگ سر میخورد رو پاک کرد .

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now