-میدونم که اون خاطراتِ دردناکی رو برات به جا گذاشته
-یک جوری حرف نزن انگار که مرده، هنوز زندست!
-میدونم و این از همه ی اون خاطرات دردناک تره

دو دستش رو روی صورتِ بِلا گذاشت و سرش رو بالا گرفت. بِلا تا آخرین لحظه در برابرِ نگاه کردن به چشم های سبز جوزف مقاومت کرد اما وقتی تمامِ اجزای صورتش رو از نظر میگذروند کشش زیادی به خیرگی توی چشم هاش حس  کرد و در نهایت با دو زانوی خسته در مقابلِ چشم های شاهزاده ی قصه ی مِرا فرود اومد. جوزف که منتظر همین لحظه بود لبخندِ کمرنگی زد و نفسِ داغش رو روی صورت بِلا خالی کرد.

-حتی ‏محض رضای خدا هم که شده حتی یه قسمت ناچیز و کوچیک از بزرگسالیمون شبیه آرزوهایی نشد که تو  بچگیمون به بدرقه ی ستاره های دنباله دار کرده بودیم.
-روزهات رو بداهه زندگی کن بِلا، نقشه ها و آرزوها همیشه هم کار ساز نیستن...
-هر چی که هست من اینجای زندگی رو دوست ندارم .
-میدونم، حال منو تو مثلِ درخت تنهاییه که تبر یکی خورده به وجودمون، اما هنوز سرِ پاییم وقتی میدونیم که فاصله ای تا سقوط نداریم.
-ما تبرِ خوبیامون رو خوردیم. از خوبی کردن تنها چیزی که برای من و تو موند فقط پشیمونی بود.
-من پشیمون نیستم چون این ضربه خوردن ها شاید که قلبم رو از سینه م بیرون کشید اما در عوض خیلی چیزها به من داد. یک دختر به اسمِ مرا، یک خانواده دلسوز متشکل از چهار مرد، کلی بومِ نقاشی رنگ شده و حتی یک بِلای سیاه پوش. بعدِ این تو وجودِ منی؛ من نمیذارم بِلای کوچولوی من دیگه درد بکشه. بعد این وقتی از عالم و آدم بریدی بیا پیش خودم، یک ساعت، ده ساعت ، یک روز، ده روز و حتی ده ها سال برام حرف بزن. من قول میدم همش رو با جون و دل گوش بدم اما تو فقط  بِلای من باش.

تاثیر چشم های سبز جنگلیش بود یا وجود مهربانِ خودش رو نمی دونست اما در نهایت موفق به رام کردن بِلای تخسِ سینیور سالوادور شد و در حالی که با لبخندِ کمرنگی خم میشد پیشونیِ بِلا رو بوسید. بِلا نفس عمیقی کشید و بعد در حالی که آرامش بوسه ی عمیق جوزف رو با تمام وجود میبلعید، سر تکون داد و جلوتر از جوزف به رستوران برگشت.
تهیونگ که از دور حالِ خوب اون دو رو دید لبخند بزرگی زد وبا علاقه به تصویر دونفره ی اونها خیره شد.  به بِلایی که با چهره ی اروم و تو فکری جلوتر از جوزف راه افتاده بود و به بوسه ای که روی پیشونیش نشسته بود فکر میکرد و جوزفی که کمی از بوسه ی یکهوییش شرمنده شده بود و دست تو جیب  آه کشان دنبالِ دختر بزرگ سالوادور راه افتاده بود.  آندره که تمامِ مدت زیر چشمی اون هارو زیر نظر داشت با لبخند مرموزی خیره به چهره ی بِلا شات مشروبش رو سر کشید؛ از این دختر خوشش اومده بود!

تهیونگ بدون جلبِ توجه اون هارو پشت میز نشوند و غذایی که براشون سفارش داده بود رو جلوی صندلیشون گذاشت. نفرات زیاد و داشتن موجودی سرگرم کننده به اسم ونتورت باعث عدم وضوح نبود اون دو نفر بود.جیمین با لبخند خم شد و شونه ی جوزفی که کنارش نشسته بود رو بوسید. مِرا که از آغوش جونگکوک پایین پریده بود با  ذوق روی پای جیهوپ پرید و لپش رو محکم بوسید و در همین حین که حواسِ همه معطوفِ مرای شیطون بود،  بِلا که کنار تهیونگ نشسته بود خم شد و آروم؛ پچ پچ کنان چیزی رو دم گوشش زمزمه کرد، رضایت توی نگاه تهیونگ  حسادتِ  جونگکوک رو به شدت تحریک کرد که سرفه ی غلیظی کرد و رو به تهیونگ ابرو بالا انداخت.
اون که نگاه عجیبِ کوک رو روی خودش دیده بود کمی از بِلایی که بهش میخندید فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now