-یادت نره لیستتو بدی به جوزف
-سلام استاد
-سلام پسرای خوب، دیگه وقتشه جدا شین.

با حرف آندره چهار نفر همزمان سر تکون دادن و و مسیر مخالف هم رو در پیش گرفتن. تهیونگ خیره به جارو و طیِ قسمت بندی شده ی داخل سبدها که حالا سرهم شده بود، با سرخوشی خندید:
-چه تمیز کاری کردن بهت میاد، اولین بارِ تو دستت جارو میبینم.
-الان وقتش نیست بعدا حسابتو می رسم
-باشه منتظرم

《وقتی جاتون رو با جوزف و جیمین عوض شد اونا می رن پیِ تخلیه ی مواد غذایی پشت ماشین و شما در نقش نظافت کننده های زندان خودتون به درب اف سی می رسونین. اون یک دربِ که قسمت میونی سرد خونه و آشپزخونه ست...》

تهیونگ که متوجه رفت و آمد چند سرباز از کنارشون شده بود، سرش رو پایین انداخت و طیِ خیسش رو با حرکاتی تکراری و ساکن روی زمین به حرکت درآورد. از طی کشیدن متنفر بود چرا که تمام زحماتش در کسری از ثانیه با طرح خوشِ کف کفشی از بین می رفت. جونگکوک که جلو تر از همسرش مشغول جارو زدن زمین بود با نگاهِ ریزی به اطراف نگاه کرد و وقتی نوشته ی روی درب رو دید به تهیونگ علامت داد. با چشم هایی ریز شده، دو تقه به درب کوبید و در حین گوش دادن به سرو صدای آندره که بی عصاب، به پرنده ای که روی ماشینش خرابکاری کرده بود ناسزا میگفت به انتظار بوسه زد؛ اما طول زیادی نکشیده بود که پسری با لباس های سفید گوشه ی در رو باز کرد برای چک کردن شرایط ولی تهیونگ بهش مجال نداد و در لحظه با دو ضربه ی هدف مند به اجزای بدنش، بیهوشش کرد.

《وارد که شدین باید لباستون رو با پرنسل آشپزخونه عوض کنید و خودتون رو به سالن غذاخوری برسونید》

جونگکوک که پشت بندِ تهیونگ، دومین کمک آشپز رو بیهوش کرده بود با سرعت لباس هاش رو عوض کرد و لباس های قبلیش رو داخل سطل آشغال بزرگی که اون کنار بود فرو کرد. با قدم های محکم در حالی که بدون کمی تردید سمت آشپز خونه راه افتاده بودن به هم نگاه کردن و لبخندِ دلگرم کننده ای به یکدیگر زدن. با ورودشون تو هیاهوی رفت و آمد آشپزها بوی گرم و مطبوعی به صورتشون برخورد کرد. سر آشپز که خستگی و بی حوصلگی روی چهره ش تکیه زده بود بدون نگاه کردن به چهره ی اون دو به پیاز های گوشه اشاره کرد.
-اون پیاز هارو خرد کنید، وقت نداریم
-از پیاز خرد کردن متنفرم

جونگکوک آروم گفت و با چهره ی جمع شده ای سمت میزی که روش نزدیک به پنجاه تا پیاز چیده شده بود رفت؛ آندره که از میزان نفرت جونگکوک از پیاز خبر داشت خندید و آستین های پیراهن سفیدش رو تا آرنج تا کرد.

-با پیازها بهت خوش بگذره فلفل
-محض رضای خدا یکبار اذیتم نکن

تهیونگ که برای خودش یک آشپز حرفه ای به حساب میومد بین بحث کودکانه ی کوک با آندره مشغول خرد کردن پیازها شد . باید روی هدفش تمرکز می کرد؛ با سرعت زیادی در حالی چاقوی تیز داخل دستش رو به شکل ماهرانه ای حرکت می داد؛ به ذهن خسته ش فرصت چشیدن طعم آرامش رو داد. این زندگی ای نبود که انتظارش رو داشت اما اون مردی بود که همه ی وجودش رو فدای مردش می کرد؛ مردی که با نوک انگشت، کوتاه به پیازها می کوبید و انگاری که جسد گندیده ی یه آدم رو تکون می ده چهره ش رو مچاله می کرد. با خنده سمتِ جونگکوک خم شد و دور از چشم بقیه بوسه ای روی لپش گذاشت...!

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now