-هنوز هم همونطوری هستی که قبلا بودی. خیال می کردم تا عوض شدی.
-نشدم
سر تکون داد و نوشیدنی ای که تهیونگ برای پذیرایی براش آورده بود رو توی دستش چرخوند و در حالی که سعی می کرد حسِ کنجکاویش رو ساکت کنه نیم نگاهی به مژه های رو هم افتاده ی جونگکوک انداخت و لبخند کمرنگی زد.
-میتونم یک سوال ازت بپرسم؟
-نه
قاطع و محکم گفت اما برای ویویانی که تا حالا لبخند و یا روی خوشی از کوک ندیده بود اما بازهم از سر علاقه در وقتِ نیاز بهش کمک می کرد، چه اثری داشت؟ در رابطه با این مرد نباید با پرچم اجازه جلو رفت چون اون هیچوقت اجازه ای به کسی نمی داد.

-این آدما نسبتشون باهات چیه؟
-بتوچه
-به من ربطی نداره از سرِ کنجکاویه. من فقط کنجکاوم
-نباش

کوک دستش رو روی شکمش کشید و کمی داخلِ تخت جا به جا شد. چقدر خوب بود که پیشِ ویویان نیازی به تظاهر نداشت. پیش کسی غیر از خانواده ش جونگکوک خودش بود و اخلاقِ گندش..
-بیخیال پسر من غیر از اسمت هیچی ازت نمی دونم
-نبایدم بدونی
-اما چرا
-تو یک پزشکی و کارت درمان بیمارته نه سرک کشیدن تو زندگیش.

هنوز هم نگاهش نمی کرد به میز تکیه داد و لبه ی فنجونش رو به لب هاش رسوند. پسری که احمقانه عاشقش شده بود، پسری که تنها زمانی که تیر می خورد سراغش رو می گرفت و بعد از درمانش حتی جواب حرف هاش رو هم نمی داد.

-من دوست دارم آیان. چرا انقدر سردی با من؟ چرا هیچوقت بهم نمیخندی؟ چرا هیچوقت باهام مهربون نیستی.
-می خوام بخوابم

ویویان سر تکون داد و نوشیدنیش رو سر کشید. از مردی که تا حالا حتی یک بار هم بهش لبخند نزده بود چه انتطاری داشت؟ مردی که اسمش رو گذاشته بود تک جمله ای. کسی که یا با یکی دو کلمه جوابش رو می داد یا با یک جمله ی کوتاهِ پهلو شکسته...
تهیونگ که تمامِ مدت پشت در ایستاده بود با قدم های آروم وارد اتاق شد و به ویویانی که به همسرش ابراز عشق کرده بود لبخند زد.

-دارین میرید؟
-بله کارم تموم شده، توضیحات رو به خودش دادم دیگه خودش به اینجور چیزها وارده اما اگه مشکلی پیش اومد میتونید دوباره باهام تماس بگیرین.
-تا دمِ در همراهیتون می کنم.

ویویان با اخرین نگاه به جونگکوکی که انگار اخم ظریفش عضوی از چهره ش بود نفسِ خسته ای کشید و دسته ی کیفش رو توی مشتش فشرد. تهیونگ مرد منطقی و پخته ای بود حرف هایی که شنیده بود دلیل نمی شد که بخواد به اون دختر کم سنو سال خرده ای بگیره.
-شما تاحالا خنده ش رو دیدین؟
-البته
-خوشبحالتون. حتی نمیتونم تصور کنم با خنده چه شکلی می شه
تهیونگ به یاد اوایل آشناییشون لبخند کمرنگی زد و به چهره ی دختری نگاه کرد که اون رو به یاد تهیونگ سال ها پیش مینداخت.
-درکت می کنم. آیانِ دیگه ... برای دیدن لبخنداش باید با میکروسکوپ جلوی لب هاش کمین بزنی.
-تو که دیگه خنده هاش رو دیدی چرا اینطوری می گی؟
-شاید الان برام بخنده و جواب حرف هامو با یه کلمه نده اما قبلا همینکار رو می کرد

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now