-خدایا، اینارو ببین. از صندوقِ گمشده های دبیرستان سر خیابون، این تیپارو سرهم کردین؟؟

کوک نگاهش رو به تهیونگ که پیراهنه یقه اسکی رو با شلوارک گل گلی کوتاهش پوشیده بود داد و تهیونگ نگاهش رو به پاچه ی بالا مونده ی شلوار و تیشرت پشت و روی جونگکوک دوخت. انحنای کم رنگی به لب هر دو بخشیده میشد و لحظه ی بعد نگاهشون از هم گرفته شد. تهیونگ در حالی که سعی می کرد نخنده اخم کمرنگی به جیمین کرد:

-ببر صداتو. نکبت
-خدایا، بذارید ازتون عکس بگیرم. وای پاره شدم از خنده...

مِرا که متوجه شده بود دو پدرش نیاز دارن لباس هاشون رو درست کنن به بهانه ی عوض کردن لباس های بیرونش هر دو رو بوسید و بعد در حالی که از اتاق بیرون میرفت روی پای جیمین که گوشیش رو از جیبش بیرون کشیده بود و از وضعیت خنده دار اون دو عکس میگرفت؛ کوبید.
-انقدر بچه نباش جیمینی. یکم بزرگ شو لطفا

جیمین با چشم های گشاد شده سمت مِرا چرخید و در حالی که چهره ش با ابرو های بالا پریده و چشم های درشتش نقاشی شده بود؛ ضایع شده خندید.
-دیدید چی گفت بهم؟ گفت بچه نباش یکم بزرگ شو لطفا. این صدارو میشنوید؟ صدای شکستن غرورمه.

و بعد در حالی که ادای شکست خورده ها رو در میاورد سمت تخت رفت، اما قبل از اینکه تهیونگ عکس العملی نشون بده پایه ی شکسته ی تخت تکون خورد و جیمین به جای فرو رفتن تو پتوی نرم و مرتب، روی زمین پهن شد. با چشم های گشاد شده به تهیونگ و جونگکوک که هر کدوم یک طرف رو نگاه میکردن تا نخندن، پایه ی شکسته ی چوبی رو توی دستش گرفت و با چهره ی شاکی سر جاش نشست.

-جیسز، این قبل اومدن شما دوتا سالم بود پس چرا الان شکسته؟ حق میدم دلتنگید اما لعنتیا این پایه ی تختو چطوری شکستین؟!
کوک تیشرت سرمه ایش رو درآورد و اینبار درست تنش کرد و تهیونگ بی توجه به جیمینی که کفِ اتاق نشسته بود و پایه ی شکسته ی چوبی رو جوری کنکاش میکرد که انگار یه اثر فوق العاده با ارزش و خیره کننده دیده؛ سمت کمدش رفت.
-این یه معجزه ست. اگه گفتین چرا؟ آره لعنتیا درسته این چوب اقاقیای استرالیایِ . این یعنی چی؟ درست حدس زدین یعنی شما دوتا وحشیِ آمازونی یکی از محکمترین چوبای حال حاظر دنیارو شکستین.
در عجبم، چطور خودتون نشکستین؟ مطمئنین نیازی ندارین بریم دکتر؟! بالا تنه پایین تنه سالمه؟ الان بگید یه طرفتون به فنا رفته تعجب نمیکنم‌.

کوک شلوارش رو مرتب کرد و به سمت تهیونگ که حالا یک دست لباس درست مثل خودش پوشیده بود نگاه کرد و بیصدا خندید. تهیونگ هم دور از دید جیمین سرش رو توی کمدش فرو کرده بود و آروم کوک رو همراهی کرد که چین دوسداشتنی ای روی بینیش نشسته بود. وقتی از دیدِ جیمین بهش نگاه میکرد کمی عجیب به نظر می رسید اما میتونست خودش رو با دلیلی مثلِ پوسیدگی چندساله قانع کنه.
-داره از کله ش دود بلند میشه.
-میترسم بره تو حیاط به همسایه هامونم خبر بده.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now