-اومدی سمتم و بهم گفتی تا حالا خیلیا تو همین نقطه ای که ایستادی، ایستادن و به همین نقاشی هایی که خیره ای، خیره شدن؛ اما نگاهِ هیچ کدوم از جنسِ نگاه تو نبوده. راستش نمیدونم تو نگاهم چی دیده بودی.
کوک با چشم های کنجکاو اما چهره ی بی تفاوت نگاهش رو از تهیونگ گرفت و سیگاری که چند پک بیشتر ازش باقی نمونده بود رو روی لب هاش گذاشت.

- ازت پرسیدم مگه چطوری نگاهشون میکنم؟ توهم گفتی : نمیدونم انگار جسمت رو این پشت جا میذاری و دنباله ی روحت تو خط به خط نقاشیا حل میشی...
بطریش رو روی لب هاش گذاشت و خشکی دهنش رو کمی خیس کرد.
-شاید چون این نقاشی آغشته به عطرِ دست های یه عاشقِ نقاشه .میدونی؟ تو این دنیا یه سری چیزا به زیبایی آفریده شدن ، مثلِ هنر ...
مثلِ عشق .
ببین رقصِ رنگِ یه هنرمند عاشق میتونه چه طعمی باشه که نگاهِ خوش شانسِ تو بتونه برای چند دقیقه، اون رو بچشه...!
این جوابی بود که بهت دادم. تو دوباره پرسیدی تو از کجا میدونم نقاش این اثر عاشق بوده؟ منم بهت گفتم
عشق مثلِ تاکسیِ زرد توی یه خیابون شلوغ میمونه ، مهم نیست که از شلوغی به یه ترافیکِ سرسام آور بر بخوری، مهم نیست رقاصیِ صداها تو گوش هات لونه کنه جوری که زمزمه ی خودتم به سختی بشنوی. اون هرچقدرم که دور باشه تو قابِ چشم هات رقص میخوره، فقط کافیه تو نگاهش کنی. اون همیشه آماده ست تا خودشو بهت نشون بده .
و بعد در جواب سوال اینکه تو دیدیش گفتم نه که اگه دیده بودم الان کارم به ریختو پاش احساس یکنفر دیگه نمیرسید و رفتم
جونگکوک با تمسخر نگاهش رو از آسمون گرفت و به چهره ی غرق شده ی تهیونگ، پوزخند زد.
-چطور انقدر دقیق همه چیز یادته؟ نکنه دارای سیستم ذخیره ی مطالب خاصی؟
-چون اون روز برگشتم و اتفاقات اون روزمون رو نوشتم. هنوزم دارمش... تو این چندسالی که نبودی بارها خوندمشون تا خاطره هاتو زنده نگه دارم، انقدر خوندم و خوندم که دیگه ناخودآگاه ملکه ی ذهنم شده خط به خطشون رو حفظم
نگاهش رو بالا کشید و لبخندی به پوزخند خشک شده ی جونگکوک زد که ته دلش حس عجیبی در حال رشد بود.

-کوک من اونروز دلم رو بهت باختم. اما خب، نمیتونستم همون اول بهت بگم هی یارو من عاشقت شدم با من وارد رابطه میشی؟
پس رفتم و به بهانه ی بازدید موزه برگشتم لوور، هشت ماه کوک ... هشت ماه از اونسر شهر میکوبیدم و میومدم به باغ تویلری، از صبح تا شب میومدم موزه و تو رو به عنوان راهنمای موزه به اجبار همه جا دنبال خودم میکشیدم.
میدونی؟ عشقِ ما از رو بالِ شکسته ی ساموتراس پریدن رو یاد گرفت. لابه لای رنگ بوم های نقاشی شده، زندگی رو. از مونالیزا لبخند رو یاد گرفت و از اشعار دلشکسته های مرده، عاشقی رو...
قلب ما یجایی بین دیوارای سنگیِ موزه بهم گره خورد،
همونجایی که یاد گرفتم مثل برده ی متمرد سنگی، برده ی عشقت باشم. مثل همرافرودیت خفته با آسودگی و اطمینان به عشقت چشم هام رو ببندم.
خیلی طول کشید برای اینکه بتونم نگاه خشکت رو نرم کنم. تیزی حرفات رو بشکنم، تلخی صدات رو شیرین کنم. کوک من هرکاری کردم برای اینکه گوشه ی قلبت من رو راه بدی... هرکاری...

UnConscious | VKOOKWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu