پنجره رو بست اما پرده رو نکشید، سرش رو به شیشه تکیه داد و بهش نگاه کرد. واضح نمیدیدش؛ دور بود و اشک... تاری اشک روی چشم هاش قدم میزد.
"قبلا نزدیک تر بودی بهم، تو آیینه، تو اتاقم، تو تختم هر جا که من بودم توهم بودی، الان چه دور شدی زندگیم. اونسر خیابون می ایستی و با خودت نمیگی شاید هیچوقت بیرونو نگاه نکنه؟"
دستش رو روی شیشه گذاشت که از گرمای نفس هاش بخار گرفته بود.
"کاش میشد یکبار دیگه بغلت کنم جونگکوک، دلم برات خیلی تنگ شده."
- بابایی داری با کی حرف میزنی؟
سمت مرا چرخید که با چشم های ریز شده غم پنهونش رو میپایید، دوباره به پنجره نگاه کرد اما اینبار، اون رفته بود... پرده رو کشید و همون‌طور که خودش رو مشغول مرتب کردنش نشون میداد؛ شونه بالا انداخت.
- با هیچکس، داشتم شعر میخوندم.
مرا به خشاب های قرص های جدید پدرش نگاه کرد که از چند روزه گذشته، حتی یکی هم استفاده نشده بود. هیچکدوم...
- دوست نداری بره؟
- کی؟
- پاپا.
تهیونگ سکوت کرد، دست از تکون های تکراری و عصبی دستش که به بهانه مرتب کردن روی قاب پنجره حرکت میکردن، کشید و پارچه‌ی مخمل رو توی مشت خودش فشار داد.
- قرصات رو نمیخوری.

چیزی نگفت، حرفی برای گفتن نداشت. مرا با قدم های آرومی سمتش راه افتاد و دست سردش رو گرفت. به چهره‌ی غمگینش خیره شد و لبخند کوچولویی زد.
- من درکت میکنم بابایی، تو نیازی به این قرصا نداری. تو حالت خوبه لازم نیست برای یه تصویر که اونور خیابونه به کسی جواب پس بدی.
چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید، آخه چطور تو این سن میتونست اینطوری مسائل رو درک کنه؟
- چطور میتونی؟
- تو فیلما شنیدم آدمای عاشق هرجوری که بتونن عشقشون رو نگه میدارن؛ مثل کاری که تو داری میکنی. نذار بهت بگن‌ دیوونه، چون نیستی. اون کسی که میبینی واقعیِ بابایی من باورت میکنم.
تهیونگ دست هاش رو روی مرا باز کرد و فرو رفتن جسم نحیف و کوچولوی دخترش رو تو وجود خودش، خریدار شد.
- بهم قول بده دیگه نذاری کسی بهت بگه دیوونه.
بغض کرده بود، از داشتن دختری به شیرینیِ مرا خیلی خوشحال بود. اون تمام چیزی بود که در نبود جونگکوک واقعا بهش نیاز داشت.
- قول میدم جونِ دل بابا. امم نظرت چیه بریم پارکِ تفریحی؟
بعد از تموم شدن جمله ش حاله ی خوشحالی تو چهره ی مرایی که با دقت مننظر اتمام جمله ی پدرش بود پخش شد. تو چند روز اخیر واقعا دلش برای شلوغی تنگ شده بود.
-عالیه، میشه لطفا لباسات رو که پوشیدی بیای و لباسای منوهم انتخاب کنی؟
-البته
-پس من میرم توهم زود بیا بابایی
مرا با ذوق بیرون دویید و با سرو صدا خودش رو به اتاقش رسوند. بهش حق می داد، این سکوتِ آغشته به انزوای پررنگ، تنها مختص احساسات کهنه و خاک خورده ی خودش بود نه مِرای کوچولوی دل نازکش که سریع از تنهایی، بیحوصله میشد و از رمقِ زندگی می افتاد. سمت کمد ریلی ته اتاقش راه افتاد و با حرکت آروم دستش هلش داد و یه دست لباس راحت و ساده برای خودش انتخاب کرد و بعد از حاضر شدنش رو پنجه ی پا چرخید تا خودش رو به مرا برسونه اما میونه ی راه چشمش به روی میز افتاد که خبری از بسته های قرص نبود. لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست، چقدر زیبا بود بین سیلاب آدم هایی که اون رو یه بیمار متوهم خطاب میکردن، دختر کوچولوش از ته قلب باورش داشت! دو تقه ی آروم به در اتاق مرا کوبید.
-اجازه هست بیام تو دخترم؟
-بله ، بابایی نگا کن خودم موهامو بستم
-اوووو چه خوشگلم بستی، آفرین .
وارد اتاق شد و با چشم های پر محبت که هنر دست مرارو میپایید سمت کمد سفید و ساده ش راه افتاد. بین راه نگاهش به دیوارهای پر از قاب قفل شد که تماماً با عکس های جونگکوک پر شده بود. گاهی به حس پاکی که از قلب مرا که سهم یادگاری های جونگکوک میشد، حسودی میکرد.
-یکی دوتا عکسم از من بزن دیوار اتاقت دلم خوش شه.
-عکسای اونو بیشتر زدم رو دیوار اتاقم چون اونو هیچوقت به عنوان یه پدر نداشتم، اما تورو داشتم بابایی. بخاطر همین عکساشو زدم به دیوار اتاقم که قبل از خواب بهش نگاه کنم و صبح که از خواب بیدار میشم هم دوباره ببینمش، تا از عشقی که به تو دارم عقب نمونه. خودت بهم گفته بودی باید والدینمو به یک اندازه دوست داشته باشم.
-قانع شدم جانم
با لبخند گفت و بعد یه ست شبیه به لباس خودش از کمد بیرون کشید و با ذوق کودکانه ای جلو چشم های مرا تکون داد...
-کی گفته دختر بچه ها فقط با مادرشون لباس ست میکنن؟ ببین باباییت چه ستی میکنه با دخترش. بدو بیا اینجا ببینم.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now