بازی نگاهش به دیواری با کاغذ های کاهی تایپ شده و روزنامه های پاره ای که با ترتیب خاص و عجیبی زیر نور کم‌سوی چراغ چیده شده بود؛ شروع‌ و کم کم به بی‌شمار عکس های آویزونی رسید که با بندهای پوسیده ای به سقف وصل بود.
اما چیزی که ترس رو به لیستِ احساسات در هم فرو رفته‌ی کودکانه ش اضافه میکرد؛ خطوط پهنِ قرمزی بود که تو تاریک و روشنی اتاق خود نمایی میکرد.با بهت یک قدم عقب رفت، اما دری که زحمت باز شدنش به گردن مِرا بود حالا به نرمی در حال حرکت بود و مثل پرده ی سرخ آویزون به سقف سالنی بزرگ، صحنه ی زندگی غریبه ای رو به تصویر میکشید که عجیب آشنا بود.
خشکش زد، قلب کوچیکش محکم به قفسه ی سینه ش کوبیده میشد و دری که همچنان با صدای جیر جیر خفیفی لحظه به لحظه بیشتر در حال خراب کردن تصورات قشنگش بود.
صدای تقِ برخورد در به دیوار باعث بالا پریدنش شد.
آشوبی که میدید اصلا شبیه چیزی که تو تصوراتش داشت نبود. اتاقی با کتابخونه ی پر از کتاب و پوشه و میز های چوبی بزرگ با تابلوهای ساده اما شیک چیزی بود که بیانگر اتاق کار، برای مرا بود و چیزی که میدید کمدی پر از اسلحه و چاقو های مختلف و میزی پراز وسیله های بی ربط بهم بود. تو مرکز اتاق یه صندلی چوبی گذاشته شده بود و چیزی که اون رو مهم جلوه میداد قطره های خونی بود که کنار پایه هاش خشک شده بود. بوی سیگارِ روشنی که روی میز در حال سوختن بود تو نفس هاش جا گرفت.

-همیشه از بچه های فضول متنفر بودم. بابا تهیونگِ عزیزت بهت نگفته فضولی کار خوبی نیست؟

بدون‌ِ نگاه کردن به آیان عصبانی که اون رو به شدت عقب کشیده بود، همونطور که در حال تجسم دیوار روبه روی کمد اسلحه ها که پر بود از عکس هایی که ضربدر های قرمز، درست روی صورتشون کشیده شده بود؛ زمزمه کرد:
-تو آدم کشی؟!
آیان که خیلی عصبی بود به بغض کودکانه ی شکستنی مرا نیم نگاهی انداخت و در رو محکم کوبید.
-چرا این فکرو میکنی؟
-چون تو فیلما دیدم کسایی که آدم کشن اتاقشون این شکلیه.
برق اشک که روی جنگل سبز چشم های مرا رد انداخت، آیان با حس عجیبی که توی قلبش رنگ میشد اشک روی گونه ی یخ زده ی مرا رو پاک کرد. برای اولین بار مزاحم کوچولوی زندگیش رو نوازش کرده بود و این اولین، حسی رو تو وجودش زنده کرد که توی گذشته ی تاریکش گم بود و دور... با سردرگمی دستش رو سریع عقب کشید و همونطور که به پیدایش سر درد شدیدش فکر میکرد، سری به معنای نه تکون داد.
-نه من آدم کش نیستم. من آدم کشارو میگیرم.
-یعنی چی؟
-خب من پلیس مخفیم. دارم رو یه پرونده ی فوق محرمانه‌ی دولتی کار میکنم. اما تو نباید اینو به کسی بگی چون که اینطوری من لو میرم و آدمای بد فرار میکنن. تو فیلمایی که نگاه کردی دیدی که کار پلیسا چقدر سخته؟ پس تو نباید چیزی به کسی بگی، نه آلفرد نه آماندا نه نیک و حتی نه پدرت. این یه رازه بینِ من و تو که اگه شکسته بشه اتفاقای غیر قابل جبرانی میوفته.
-یعنی تو آدما رو نمیکشی؟
-نه، من دنیارو نجات میدم.
-آماندا گفت بگم شام حاضره.
مرا که چهره ی رنگ پریده ش حسی رو بروز نمیداد گفت و با عجله سمتِ پله هایی دویید که به طبقه ی اول منتهی میشد. آیان با بی حوصلگی در حالی که شقیقه ش رو محکم فشار میداد وارد اتاقی شد که حالا یکنفر دیگه هم از وجودش خبر داشت و این اوج بدشانسی بود که اون یکنفر، بچه ی شش ساله و خیلی باهوشی بود که به سادگی چیزی رو قبول نمیکرد و این برای آیانی که دو هفته ی گذشته رو کنارش زندگی کرده بود، کاملا قابل لمس بود. شکِ توی چشم های مرا وقتی که آیان در حال توضیح بود سردردش رو تشدید میکرد. در رو پشت سر خودش قفل کرد و روی صندلی چوبیی نشست که درست در مرکز اتاق قرار داشت. اون نباید اجازه میداد کسی زحمات چندساله ش رو خراب کنه پس همونطور که دستش رو روی سوزن وصل شده ی زیر دسته ی صندلی فشار میداد، چشم هاش رو بست.
-به دنیای آشفته ی من خوش اومدی جونور!
        ***                               
 شهر ادینبرا_ کشور اسکاتلند یک ماه بعد.

UnConscious | VKOOKUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum