زمستان 1990
-باسنم یخ زد پسره احمق! این بالا چه غلطی میکنی؟
با شنیدن صدای پشت سرش با نیش باز چرخید و نگاهش روی هم اتاقی و رفیقش که با گونه های قرمز شده و چشم های عصبانی داشت نگاهش میکرد نشست.
-منتظرم مینسون بیاد.
با خنده گفت و دستهای دستکش پوشش رو روی دیواره کوتاه لبه پشت بوم گذاشت و دوباره نگاهش رو به درب ورودی پانسیون دوخت.
-احمق.
دوستش دوباره زیر لب گفت و اومد کنارش و پشت به منظره جلوشون به دیواره تکیه داد و با نوک انگشت های سرخش از جیب ژاکتش بسته سیگارش رو بیرون کشید و یه دونه رو با کلی کلنجار روشن کرد.
جانگ وون برای چند لحظه نگاهش رو از جلوش جدا کرد و به دوستش که به اسمون خیره شده بود و داشت دود سیگارش رو با لذت بیرون میداد خیره شد.
-میتونی جای نگاه کردی یک پوک بزنی و یه کم از این حالت بچه خرخون بودن خارج شی وونا!
دوستش با نیشخند گفت و جانگ وون پشت چشمی نازک کرد و دوباره به روبرو خیره شد.
-من قراره دکتر بشم. و یه دکتر نباید انقدر احمق باشه که خودش سم به خودش تزریق کنه!
زیر لب گفت و هیون سو با حرفش با صدای بلند زیر خنده زد.
-گاهی انقدر احمق میشی که باورم نمیشه واقعی هستی؟ چند سالته؟ پنج سال؟
-فقط خفه شو...
جانگ وون زمزمه وار گفت و یه نفس عمیق بیرون داد. پس چرا مینسون پیداش نمیشد؟ یه ساعت بود که اینجا منتظرش بود و اون دختر دیر کرده بود.
-حالا انقدر مشتاقی اون پرنسس افاده ای تشریف بیاره چیزی هم بهت میرسه؟
با صدای هیون سو با گیجی پلک زد و چرخید.
-هاه؟ چی بهم برسه؟
هیون سو نیشخند زد و گردنش رو کج کرد.
-منظورم اینه که میذاره دستت رو ببری زیر دامنش یا همچین چیزی؟
با این حرف گونه های جانگ وون کاملا داغ شدن و تقریبا یه دقیقه طول کشید تا بتونه مغزش رو برای یه جواب جمع و جور کنه.
-اینجوری راجع بهش حرف نزن!
عصبی گفت و با اخم نگاهش رو از دوستش که داشت سیگارش رو بین ته مونده برف روی دیوار جلوشون خاموش میکرد، گرفت.
-پس نمیذاره!
هیون سو با نیشخند گفت و به بدنش کش و قوس داد.
-ولی اعتراف میکنم رو خوب چیزی سرمایه گذاری کردی رفیق...دختره هم پولداره. هم خوشگله هم بدن لعنتی ای داره. ادای احمق ها رو درمیاری ولی خیلی باهوشی!
YOU ARE READING
••✴️Stigma✴️••
Mystery / Thrillerبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...