🔱Chapter 84🔱

6.9K 1K 39
                                    

با خستگی تکیه اش رو از دیوار گرفت و چشم های قرمز شده اش رو با کنار انگشتش مالش داد و این باعث شد سوزش چشمش حتی ازاردهنده تر بشه و برای یه لحظه دلش برای خودش و این وضعیت مسخره بسوزه..و البته نمیتونست گله و شکایتی بکنه چون تمام این وضع چه علت های اولیه اش که شامل راه دادن پارک چانیول به زندگیش بود و چه علت اخیرش که حماقتش برای تست کردن احساسات اون پسر بود، فقط و فقط تقصیر خودش بودن...

سعی کرد افکار ازاردهنده اش رو پس بزنه اما مشکلش فقط افکارش نبود... سرش انقدر سنگین شده بود که حس میکرد اگه یه قدم برداره ممکنه پخش زمین بشه واینم به خاطر شیفت های اضافه و بی علتی بود که به خواست خودش سرشون مونده بود...فقط چون میخواست انقدر سرش شلوغ باشه که حتی برای یه لحظه هم فکرش سمت چانیول نره اما فکر چانیول چیزی نبود که بشه ازش فرار کرد...حتی وقتی داشت از اینور بیمارستان به سمت دیگه اش میدوید...حتی وقتی داشت توسط مریض ها مورد اهانت قرار میگرفت و یا از سرپرست هاش حرف میشنید، یه بخش ویژه از مغز و قلبش به طور خاصی بدون وقفه بهش یاداوری میکردن که الان دقیق دو هفته و سه روز از بار اخری که اون پسر رو دیده میگذره و امروز هم قرار نیست با ذوق خاصی برگرده خونه چون دیگه احتمال اینکه یه پسر قدبلند با پوزخند های جذاب اونجا منتظرش باشه وجود نداره...

اما با شنیدن اکوی اسمش توی راهرو از جا پرید و تکیه اش رو از دیوار گرفت و بدون معطلی به حرکت دراومد و به سمت اتاقی که از توش صداش کرده بودن دوید. وقتی به جلوی در رسید با دیدن وضعیت مریض توش بی اراده یه قدم عقب رفت.

دختر بچه کوچیکی که صورتش پر از زخم بخیه بود و حتی نگاه بهش بدن بکهیون رو یخ میکرد. تا حالا به این مریض سر نزده بود و حس میکرد الانم وقت مناسبی برای اولین دیدارش نیست اما دکتری که داشت از دختر بچه خون میگرفت دوباره صداش کرد و بکهیون از روی ناچاری وارد اتاق شد و سعی کرد لبخند بزنه.

-پرستار بیون بخیه های دوهی رو باید بکشیم...نمیخوام تنهاش بذارم و وردست لازم دارم...

بکهیون به زحمت لبخند زد و بعد با تردید به تخت نزدیک شد. دختر بچه با چشم های پرسوال و معصوم نگاهش میکرد و بکهیون برای اولین بار خسته تر از این بود که بخواد با مریض خوش و بش کنه و حس خوبی بهش بده...در واقع فکر میکرد این قابلیت فعلا تو وجودش مرده چون چطور میخواست به بقیه حس خوب بده وقتی خودش حس خوبی نداشت؟ پس ساکت موند و بدون واکنشی مشغول پوشیدن دستکش هاش شد.

-این اجوشی هم مثل شما دکتره؟

دختر بچه بعد چند لحظه پرسید و دکتر مین لبخند مهربونی به صورتش زد و سرش رو به حالت نه تکون داد.

-نه عزیزم بکهیون شی پرستار هستن...

-فرقش چیه؟

دختربچه پرسید و بکهیون اینبار خودش رو وادار کرد اینبار به حرف بیاد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now