Chapter 32

6.7K 1.2K 138
                                    

-لعنت بهت اوه سهون...

زیر لب گفت و چندباری روی پاهاش جلو عقب شد. عصبانی بود...واقعا از عمق وجود عصبانی بود و در عین حال نمیخواست با سهون جر و بحث کنه...فقط حس میکرد دیگه تحمل این شرایطی که هیچ گونه تجربه قبلی ای ازشون نداره زیادی سخت شده...سهون گیجش میکرد و در عین حال هیجان زده اش میکرد...حس میکرد دیوونه شده اما لعنت این حس پس زده شدن حتی باعث میشد بیشتر بخواد برای به دست اوردن اون افسر لعنتی تلاش کنه...اوه سهون براش شده بود عین یه در بسته که همه از باز کردنش منعش میکردن و همین باعث میشد لوهان برای کشف چیزی که پشت اون در داره انتظارش رو میکشه فقط و فقط مشتاق تر بشه...دیگه صبح ها بیدار شدن اونقدرها سخت نبود چون شب قبلش عین یه بچه کلی نقشه کشیده بود که چطوری سهون رو به زانو دربیاره و اگرچه که هر دفعه هم با یه شکست خیلی خجالت اور از میدون خارج میشد اما باز هم دست از تلاش برنمیداشت!

اما الان...الان فقط دلش میخواست سرش رو به همین در لعنتی بکوبه یا اینکه در رو از جاش دربیاره و بکوبه توی سر سهون!

چند لحظه دیگه به سطح چوبی در جلوش زل زد و بعد بالاخره دستش رو بالا اورد و تقه ای بهش انداخت. نمیدونست چرا استرس گرفته...علتی براش نبود...باید فقط همین عصبانیت رو سر سهون خالی میکرد تا خنک بشه!یه سکوت چند ثانیه ای صدای در زدنش رو دنبال کرد و بعد جوابش رو گرفت.

-بیا تو...

اخماش رو شدید کشید تو هم و دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد. نگاه سهون از روی برگه ها بالا اومد و به وضوح با دیدنش متعجب شد.لوهان با اخم در رو پشت سرش بست و اومد وسط اتاق. نگاه شوکه سهون و کل وجود لعنتیش بعد این چند روز داشت بی اراده نرمش میکرد و احمق بود اگه به خودش اجازه میداد کم بیاره.

-اینجا چیکار میکنی؟

سهون دست هاش رو زد زیر بغلش و با یه لحن جدی و حق به جانب پرسید و همین برای منفجر کردن لوهانی که داشت از داخل اتیش میگرفت، حتی بیشتر از کافی بود. دست هاش رو کوبید روی میز جلوی سهون و خم شد سمتش. چشم هاش به مردمک های مشکی پسر جلوش هجوم بردن.

-من بچه نیستم...ضعیف هم نیستم... فقط بی تجربه ام! احتیاجی به دلسوزیت و اینکه از بابام بخوای بهم استراحت بده نداشتم! چرا جای من تصمیم گرفتی؟ خیال کردی خیلی میفهمی؟خیال کردی همه چی تمومی؟ اصلا به چه حقی فکر میکنی حق کنترل کردن من رو داری؟ به خودم مربوطه که میخوام استراحت کنم یا بمیرم یا هر کوفتی!!! به تو هیچ ربطی نداره! فکر نکن چون ازت خوشم میاد این حق رو داری که جام تصمیم بگیری!!!

با اینکه تلاش کرده بود اروم باشه صداش پر از حرص و کفری از دهنش خارج شد و تقریبا اتاق رو لرزوند و باعث بالا رفتن ابروهای مرد پشت میز شد.

"این بچه از لحظه ای که وارد میشه عین یه گربه پنجول میکشه..." این فکری بود که بعد تمام اون داد زدن ها از سر سهون گذشت و تقریبا باعث بالا رفتن کناره های لباش شد اما خیلی سریع ازش جلوگیری کرد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now