🔱Chapter 86🔱

7K 1K 22
                                    

-نمیشه بری...همین که گفتم...

لحن جدی سهون توی اتاق پخش شد و لوهان خودش رو وادار کرد برای چند لحظه پلکهاش رو روی هم فشار بده تا مجبور نشه چیزی رو خورد کنه. تایم کاری تموم شده بود و این حق مسلمش بود که بخواد از این خراب شده بیرون بره اما سهون بدون علت خاصی مدام میگفت که اجازه رفتن نداره و روانیش میکرد. یه احتمال زیاد وجود داشت که سهون فقط برای عصبی کردنش داره اینجوری رفتار میکنه و لوهان با اینکه اصلا علاقه ای به رسوندن افسر جوون به خواسته اش نداشت اما توانایی کنترل کردن خودش رو هم از دست داده بود. خسته بود...گشنه بود و شدید خوابش میومد و دلش یه دوش اب گرم و یه فضای ساکت به دور از جیغ و داد و هیاهوی عادی اداره پلیس میخواست.

-پریودی اوه سهون؟ چه مرگته اخه؟ من که دیگه کاری ندارم بمونم که چی؟

نتونست اروم بمونه و کلافه اعتراض و سهون سرش رو چند لحظه از روی برگه های جلوش بالا اورد و بهش خیره شد.

-فقط بشین و چند دقیقه منتظر بمون... مطمئنم ازت چیزی کم نمیشه...نگفتم که کار کن! گفتم فقط بشین رو باسن لعنتیت و منتظر شو تا کار من تموم بشه!

لوهان هوفی کشید و خودش رو انداخت روی مبل و اولی اقدامش چپوندن یه ادامس توی دهنش بود.

-باشه منتظر میمونم... اما چون دیگه تایم کاری تموم شده هر غلطی بخوام میکنم! میگفتی کار کن هم من کار نمیکردم!

با جدیت گفت و گوشیش رو هم بیرون اورد و مشغول بازی باهاش اونم با صدای بلند شد.

افسر جوون فقط تونست چشم هاش رو بچرخونه و به کارش ادامه بده...تقصیر اون نبود که این پرونده های لعنتی یهو اوار شده بودن سرش و گند زده بودن تو برنامه هاش...ترجیح میداد لوهان امشب اعصابش اروم باشه اما خب دیگه کاریش نمیشد کرد...

تقریبا پونزده دقیقه بعدی درحالی که صدای رو اعصاب بازی لوهان رو تحمل میکرد تند تند مواردی رو که باید بررسی میکرد از نظر گذروند و بعد همه پوشه ها رو مرتب کرد و از جا بلند شد. لوهان چند دقیقه ای میشد که بیخیال بازی شده بود و ولو روی مبل خیره به سقف ادامسش رو میترکوند. وقتی از کنار مبل رد شد پسر کوچیکتر تقریبا داشت چرت میزد و باعث شد خنده اش بگیره. سری تکون داد و از اتاق خارج شد و بعد از قرار دادن پرونده ها روی میز افسری که قرار بود تحویل بگیرتشون برگشت اتاق و وارد سرویس بهداشتی شد و با نهایت سرعتی که ازش برمیومد لباس عوض کرد. جلوی اینه ایستاد و یه نفس عمیق کشید.

حتی بار اخری که یکی رو برده بود سر قرار رو یادش نمیومد... تمام این تپش های قلب... برنامه ریختن ها و انتظار کشیدن ها براش جوری غریبه بود که انگار مال یه زندگی دیگه بوده... ولی حالا جلوی اینه ایستاده بود به مرتب بودن موهاش دقت میکرد و میخواست از پسر رئیس اداره پلیس بخواد که با هم برن سر قرار و شام بخورن...هیچوقت همچین صحنه ای رو توی تموم زندگیش تصور نکرده بود...هیچوقت حتی فکر نکرده بود یه هم جنس بتونه قلبش رو به تپش دربیاره...اما لوهان باعث شده بود سهون خودش رو هم پیدا کنه...حالا دیگه میدونست تا وقتی قلبش بزنه و به طرف احساس نزدیکی کنه براش مهم نیست اون ادم چه جنسیتی داره...فقط تپش های قلبش بود که مهم بودن...چیزی که خیلی کم و سخت براش پیش میومد...باید لوهان رو اونقدری با خودش همراه میکرد که هم ترس خودش بریزه و هم تردید های پسر کوچیکتر محو بشن و اون وقت میتونست خود واقعیش رو...زندگیش رو و همه چی رو به لوهان نشون بده.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now