🔱Chapter 109🔱

8.1K 1.2K 408
                                    

-یعنی چی نمیشه؟

پسر جوون با صدای بلند داد زد و با عصبانیت یقه مرد سفید پوش رو چسبید. نفسهاش یکی درمیون میومدن بیرون و حس میکرد گوشهاش داغ شدن.

-یا همین الان میری کنار و میذاری سوار شم...یا تضمین نمیکنم خودت هم لازم نباشه بری اون تو دراز بکشی!!!

-برادرشون داره باهاشون میاد...این یه امبولانسه نه اتوبوس...

مرد سفید پوش با حرص و بی توجه به تهدید چانیول گفت و سعی کرد یقه اش رو ازاد کنه ولی انگشتهای چانیول انگار بهش چسب شده بودن.

-اینجا چه خبره؟ چرا راه نمیوفتید؟

با صدای شخصی که پرسید مرد سفیدپوش چرخید و نگاه چانیول هم دنبالش کشیده شد و روی برادر بزرگتر بکهیون که با رنگ پریده از داخل امبولانس بهشون خیره بود نشست.

-این اقا میخواد همراهتون بیاد...

پزشک امبولانس کلافه گفت و نگاه برادر بکهیون اومد روی چانیول.

-شما کی هستید؟

چانیول بالاخره خودش رو راضی کرد یقه تو دستش رو رها کنه و به سمت برادر بکهیون چرخید.

-من باهاش بودم...منم باید بیام...

با جدیت گفت اما مرد روبروش فقط بی حس نگاهش کرد.

-به من چیزی راجب شما نگفت... الانم فکر نکنم وقت مناسبی برای این حرفها باشه...

برادر بکهیون با صدایی که میلرزید اما قاطع بود گفت و دکتری که چانیول باهاش دست به یقه شده بود کفری وارد امبولانس شد و در مقابل چشم های شوکه چانیول ماشین به حرکت دراومد. چند ثانیه طول کشید تا موفق بشه خودش رو از جاش تکون بده. با قدمهای بلند اما لرزون رفت سمت ماشین ابی رنگ بکهیون که هنوز همون جای قبلی منتظرش بود و سوارش شد. چند تا نفس عمیق کشید و با گیجی سعی کرد ماشین رو روشن کنه اما همین امر مسخره یهو خیلی سخت شده بود. بی حرکت شد و دستش رو بالا اورد و دوباره چند تا نفس عمیق کشید. دستش داشت به شدت در مقابل چشمهاش میلرزید. به معنای واقعی میلرزید... دلش اشوب بود و هرچی اکسیژن میکشید توی ریه هاش به نظر کم میومد. دستهاش رو روی فرمون گذاشت و سعی کرد خودش رو اروم کنه. بکهیون هیچیش نمیشد... پرستار کوچولوش خوب میشد و دوباره برمیگشت تو بغلش... و اینبار چانیول دیگه حماقت نمیکرد... دیگه نمیذاشت اتفاقی براش بیوفته... هیچی نمیشد...فقط باید میرفت به بیمارستان و کنار بکهیون میموند... اهمیتی نداشت اون مرد لعنتی که یهو پیداش شد و یهو هم غیبش زد کی بود... اهمیتی نداشت اون ماشینی که به محض برخورد با بکهیونش دنده عقب گرفت و فراری شد کی بود... الان فقط باید میرفت پیش بکهیون و برای اینکار باید اول درست نفس میکشید و بعد ماشین رو روشن میکرد و راه میوفتاد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now