🔱Chapter 87🔱

6.8K 1K 21
                                    

خودش هم نمیدونست چقدر اونجا نشست و به نفس کشیدن های خفه و خشک تهیونگ گوش داد. پسر کنارش با چشم های نیمه باز به اسمون طوری خیره شده بود که انگار هر لحظه منتظره از اونجا شهاب سنگ به سرشون بباره و نباید هیچ جوره همچین چیزی رو از دست بده...تهیونگ به اسمون خیره بود و جونگ کوک بدون حرفی به پسر مست کنار دستش...هزارتا جمله و کلمه تا نوک لبهاش اومده بودن و متوقف شده بودن...تهیونگ ادمی نبود که با کلمات اروم بگیره...این رو یه مدت پیش فهمیده بود...تهیونگ از اون مدلایی بود که باید احتمالا یا میرفت مشکل رو حل میکرد یا خشم و عصبانیتش رو فیزیکی یه جای دیگه خالی میکرد تا اروم بشه...ولی جونگ کوک دلش میخواست بهرحال تلاش کنه پس خودش رو وادار کرد دوباره اروم انگشت هاش رو لای موهای تبدار تهیونگ سر بده و به حرف بیاد.

-میدونی من اینجام دیگه نه؟

ضعیف و با تردید زمزمه کرد و چشم های تهیونگ اومدن روش.پسر کنارش در حدی مست به نظر میرسید که انگار روی نگاهش رو غبار گرفته...و جونگ کوک باید اعتراف میکرد با وجود تلخ بودن کل قضیه تهیونگ خیلی بامزه شده...نوک بینی پسر کنارش قرمز شده بود چشم هاش خمار بدن و موهاش بهم ریخته...

-تو اینجایی...

پسر بزرگتر بیحال لب زد و جونگ کوک بی اراده تلخ خندید.

-برای تو اینجام احمق...منظورم این بود...

تهیونگ یه نفس عمیق کشید و دستش بطری خالی مشروب رو از روی چمن ها سر داد سمت خودش.

-یعنی چی...

تهیونگ گیج پرسید و جونگ کوک نفسش رو با صدا بیرون داد.

-یعنی کنارتم...یعنی حسات برام اهمیت داره...یعنی وقتی اینجوری ناراحتی قلبم تیر میکشه...یعنی حس میکنم بی استفاده ترین موجود عالمم وقتی بهم نمیگی چیکار از دستم برمیاد...یعنی میتونی باهام درددل کنی منم بهت گوش بدم...یعنی حتی میتونی سرم داد بزنی تا عصبانیت و ناراحتیت خالی شه...یعنی برام مهمی کیم تهیونگ...

همینطور که به چشم های نیمه باز تهیونگ خیره شده بود تند تند گفت و پسر روی چمن ها با حرفهاش یه لبخند ضعیف زد.

-شنیدنش حس خوبی داشت اما...

تهیونگ با صدایی که در عین شل بودن جدی بود لب زد و یه کم خودش رو بالا کشید.

-کاش برای من اینجا نبودی توله خرگوش...همه ادم هایی که یه ربطی به من دارن اخرش یه جورایی نیست و نابود میشن...تو برای اینکه نیست و نابود بشی هم خیلی خوشگلی...هم خیلی معصومی...

جونگ کوک خشک خندید و کنار پسر نیمه مست روی چمن ها دراز کشید.

-همه ادم هایی که یه ربطی به من دارن هم...اوه صبر کن...هیچکس ربطی به من نداره...اصلا کسی رو نمیشناسم...جز تو...

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now