🔱Chapter :22🔱

6.4K 1.2K 38
                                    

-لعنتی اشغال! چطور روت میشه انقدر وقیح باشی؟ خیال کردی چون پولداری همه باید بهت تعظیم کنن؟

-چی راجب خودت فکر کردی؟ یادت رفته فقط یه خدمتکار ساده ای؟ یا بهتره بگم یه فاحشه!!!

لوهان خیلی مشتاق بود ادامه این مکالمه رو گوش بده اما به محض اینکه این جمله از دهن مرد میانسال خارج شد دختر جوونی که لباس فرم مخصوص اون سالن رو تنش بود به سمتش حمله برد و طوری توی صورتش کوبید که رد ناخون هاش به وضوح روی صورت مرد خط انداخت.

-دیدین؟دیدین؟الان زد تو صورتم!!!! به جای اینکه سر من پلیس بیاری باید خودت رو تحویل بدم!!!

مرد با شوق و ذوقی که انگار تمام این مدت یا شاید از لحظه تولدش، منتظر این سیلی بوده اول خطاب به سهون که بی حوصله داشت نگاهشون میکرد گفت و بعد اخر جمله اش رو با حرص به سمت دختر جوون اعلام کرد.

-من چیزی ندیدم...

سهون یه دفعه خونسرد گفت و بعد با دست به لوهان اشاره کرد تا بیاد سمتشون و لوهان با اینکه تا حدی از این رفتارِ ارشدش شوکه شده بود اما فقط سریع جلو دوید.

-یعنی چی؟ همین الان این دختره لجن کوبید تو صورتم...ایناها جاش هنوز هست!!!

مرد میانسال داد زد اما سهون توجهی بهش نکرد و تبلت تو دستش رو تقریبا توی بغل لوهان شوت کرد.

-یادداشت کن...

لوهان با گیجی پلک زد و ابروهاش رو بالا داد.

-هاه؟

سهون با حالتی که انگار داره برای یه اردک مسئله ریاضی توضیح میده به سمتش چرخید و با حالتی که خیلی رو اعصاب بود شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد.

-بازش کن...برو توی یادداشت ها و بعد با زدن روی صفحه کلید حرفهای این خانوم رو خلاصه برداری کن!! اگه بزنی رو صفحه اش خودش میفهمه کدوم حروف رو میخوای...تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده...

لبهای لوهان با این حرف خط شدن اما سهون توجهی به واکنش پرحرصش و دودی که احتمالا داشت از گوشهاش بیرون میزد نکرد و به سمت دختر جوون چرخید.

-خب... دقیق بگید این اقا چه اهانتی بهتون کرد... ازشم نترسید و راحت باشید...

لوهان با حرص صفحه تبلت رو روشن کرد و وارد یادداشت ها شد و با دیدن لیست طولانی جلوش چندبار گیج پلک زد. خیلی سریع یادداشت قبلی رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت و بعد بستش و یه جدید درست کرد و تند تند براش تاریخ و عنوان زد.

-داشتم کارم رو میکردم که بهم پیشنهاد داد کنارشون بشینم منم قبول نکردم... بعد سعی کرد... سعی کرد بهم دست بزنه...

دختره که حالا قرمز شده بود گفت و سهون طوری به مرد میانسال چشم غره رفت که لوهان حتی با دیدن نیم رخش حس کرد دلش ریخته.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now