Chapter 43

7.1K 1.2K 63
                                    

اروم در حد چند سانتی متر لای در رو باز کرد و با یه لبخندی که باعث شده بود دندون های خرگوشیش برجسته تر بشن سرش رو یه کم جلو اورد. میدونست اگه اجومای فضولِ خدمتکار یا شخص دیگه ای اون اطراف باشه تهیونگ حتی بهش نگاه هم نمیکنه چه برسه به اینکه بخواد پیشنهادش رو قبول کنه و بیاد اتاقش تا کنارش صبحونه بخوره...خودش هم نمیدونست علت این رفتار چیه...تهیونگ وقتی بقیه نزدیکشون بودن باهاش سرد و زیادی رسمی میشد...اما وقتی تنها میشدن راحت تر حرف میزد و حتی شوخی میکرد و دست مینداختش و به خاطر این رفتار پسر بزرگتر، کم کم داشت از هرکسی که اسمش تهیونگ نبود و دور و برش حضور داشت متنفر میشد... اونها باعث میشدن تهیونگ ازش فاصله بگیره و عین یه غریبه رفتار کنه...حالا جونگ کوک نبودن بقیه رو به هرچیزی ترجیح میداد... چون تو خلوت دونفره اشون تهیونگ تازگی ها کمتر اخم میکرد و تیکه ها و کنایه هاش تلخی قبل رو نداشتن و حالت شوخی پیدا کرده بودن...

وقتی با سالن خالی مواجه شد یه کم تعجب کرد و از اتاق اومد بیرون و نگاهش با کنجکاوی دنبال تهیونگی که معمولا همیشه سر جای همیشگیش ایستاده بود چرخید اما نتیجه نگرفت.

-چیزی شده قربان؟

با صدایی که کنار گوشش پرسید سریع چرخید و با یکی دیگه از افرادش روبرو شد. مکث کرد و بعد به حرف اومد.

-تهیونگ کجاست؟

با جدیت پرسید و پسر جوون چند لحظه با حالتی که نظر میرسید زیادی موشکافانه اس بهش خیره شد.

-یه کم پیش یکی بهش زنگ زد و رفت اجازه گرفت و سریع از امارت زد بیرون...فکر کنم مشکل شخصی براش پیش اومده بود...

چشم های جونگ کوک با این حرف تغییر سایز دادن و لبهاش هم به سمت پایین متمایل شدن.نبودن تهیونگ اینجا رو دوباره براش عین یه قفس طلایی میکرد و از بی خبری هم با تمام وجود متنفر بود.

-کجا رفت؟

با امیدواری پرسید و منتظر به لبهای ادم جلوش خیره شد اما همونطور که توقعش رو داشت جوابی که خوشحالش کنه رو نگرفت.

-نمیدونم قربان...

لبهاش رو روی هم فشار داد و یه نفس عمیق کشید.

-خب... کی برمیگرده!؟

-نمیدونم...

-پس چی میدونی تو؟

بی اراده داد زد و پسر جلوش رو از جا پروند اما با وجود عذاب وجدانی که بهش دست داده بود چرخید و بدون حرفی برگشت به اتاقش. دیگه میلی به غذا نداشت. خودش رو روی تخت انداخت و بی حس به سینی چرخدار غذای کنار تختش خیره شد.از بی خبری متنفر بود و در رابطه با تهیونگ تنها چیزی که نصیبش میشد همیشه همین بود...حدس میزد تهیونگ اونقدرها هم تودار نباشه...در واقع یه وقت هایی حس میکرد تهیونگ دلش میخواد باهاش حرف بزنه...اما ظاهرا شرایط مانعی بود که قرار نبود از بینشون کنار بره...

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now