🔱Chapter :30🔱

7.4K 1.2K 341
                                    

"این منم؟ واقعا خودتی بیون بکهیون؟ میخوای واقعا همچین کاری بکنی؟"

این سوال ها همینطور که به راهروی کوچیک خونه اش خیره بود عین یه جریان قوی تقریبا ده باری از مغزش گذشت و بدنش رو لرزوند...حس میکرد قراره دست به سختترین کار زندگیش بزنه و با این وجود باز هم دلش میخواست انجامش بده...به طور عجیبی حتی مشتاق اون لحظه ای بود که چانیول تو چشم هاش زل میزد و ردش میکرد چون احتمال اینکه یه جواب مثبت بگیره تقریبا در حد این بود که همین الان پدرش جلوی در خونه اش ظاهر بشه و بغلش کنه و بگه میخواد اون به خونه برگرده و براش مهم نیست پسرش یه دکتره یا پرستار یا یه بی سواد بیعار...اما بکهیون قبلا تو این مدل چیزها بارها شانسش رو امتحان کرده بود و الان میدونست اینکه دنیا به وقف مرادت بچرخه تقریبا غیر ممکنه... اون فقط میخواست از این سردرگمی ای که داشت عاصیش میکرد خلاص بشه...یه جواب نه براش مسلما خیلی بهتر از بی خبری و رویا پردازی بود...چون تازگی ها خیال پردازی هاش داشتن از کنترلش خارج میشدن و تو همشون یه ورژنی از چانیول بود که کوچکترین شباهتی به چانیول واقعی نداشت... و تمام این ها بهش حس این رو میدادن که داره کم کم عقلش رو از دست میده...

یه نفس عمیق کشید و تصمیم گرفت هرچه زودتر کاری رو که براش چانیول رو وادار کرده تا اینجا بیاد انجام بده...

وقتی وارد هال شد پسر بلندتر مثل دفعات پیش رو همون نقطه قبلی از مبل نشسته بود و منتظرش بود و حالت صورتش داشت به بکهیون میگفت که از وقت تلف کردنش اصلا راضی نیست.

از حالت نگاه چانیول حسابی معذب شد و همینطور که لب پایینش رو گاز میگرفت کیفش رو از روی شونه اش پایین اورد و روی یکی از مبل ها گذاشت و بعد کف دستهای عرق کرده اش رو دو طرف بدنش روی شلوارش کشید و سعی کرد از نگاه به وضوح بی حوصله و کفری چانیول فرار کنه.

-برات یه نوشیدنی ای چیزی بیارم؟

با استرسی که از لحن و حرکاتش داشت میچکید گفت و با سوالش سر چانیول بالا اومد اما قبل اینکه جواب بده بکهیون از جا پرید و رفت سمت اشپزخونه و زیر لب به حرف اومد.

-الان برات یه چی میارم...

ابروهای پسر روی مبل یه کم از اینکار بالا رفتن، بکهیون حتی بهش فرصت نداده بود جواب بده و رفتارش دیگه داشت کم کم چانیول رو گیج و کنجکاو میکرد...واقعا میخواست بدونه چه مسئله مهمی باعث شده بکهیون ازش درخواست کنه تا اینجا بیاد و الان داره این جوری برخورد میکنه، اما با وجود کنجکاویش حرفی نزد و ساکت موند تا بکهیون از اشپزخونه برگرده.

چند دقیقه بعد بکهیون با دو تا قوطی ابجو برگشت و اروم یکیشون رو روی میز جلوی چانیول گذاشت و بعد خودش روبروش روی مبل تک نفره جا گرفت و ابجوی خودش رو بین انگشتاش محکم نگه داشت و به جلوی پاهاش خیره شد.

••✴️Stigma✴️••Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ