🔱Chapter 2🔱

10.6K 2.1K 123
                                    

به محض اینکه چشم های پسره بسته شد و صدای خس خس نفس هاش ارومتر شد بکهیون حس کرد خون توی رگ هاش منجمد شده...

با یه حالت هیستریک سعی کرد با استین لباسش رد انگشت های خونی پسره رو از روی مچ دستش پاک کنه و بعد سر جاش چندین بار جلو و عقب شد و با حرص تمام گاز محکمی از لبش گرفت تا شاید اینجوری یه کم استرسی که به جونش افتاده بود کم بشه.

باید زنگ میزد به اورژانس! اون یه پرستار بود و خوب میدونست تو همچین شرایطی قهرمان بازی دراوردن مسخره ترین چیز ممکنه... و حتی اگه میخواست کاری هم بکنه زیاد وارد نبود و گند میزد...

با این فکر گوشیش رو توی دستش بالا اورد و تا زدن دو شماره اول هم جلو رفت اما یه دفعه متوقف شد... اون پسر ازش خواسته بود همچین کاری نکنه...با اینکه حرف زدن براش سخت بود و داشت با مصیبت نفس میکشید باز هم تلاش کرده بود تا حرفش رو بزنه و این یعنی که این مسئله براش خیلی حیاتی بوده...

نکنه پلیس دنبالش بود؟ رنگ بکهیون با این فکر به سرعت پرید. اون موجود بی حاشیه ای بود و اصلا و ابدا دلش نمیخواست پاش به جایی مثل پاسگاه پلیس باز بشه و به خانوادش بهانه جدیدی برای سرکوفت زدن بهش بده!

با درموندگی چنگ دوباره ای به موهاش انداخت و مشغول قدم زدن جلوی بدن بیهوش اون پسر ناشناس شد...

فرصت وقت تلف کردن نداشت...نمیدونست وضعیت پسره در چه حد وخیمه و از سمت دیگه هم جرات همچین حماقتی رو نداشت...شاید طرف یه قاتل یا جانی بود...شاید دزد بود...

-لعنت به این شانس نفرین شده ات بیون بکهیون!!!

با حرص زیر لب گفت و پاش رو به زمین کوبید و بعد به سمت پسره چرخید.

نمیتونست همین جا ولش کنه ، اگه این کار رو میکرد تا مدت ها فکرش عذابش میداد...و به طور مسخره ای هم نمیتونست خودش رو راضی کنه که به پلیس یا اورژانس زنگ بزنه... نمیخواست باعث دردسر کسی بشه...حتی اگه طرف خلاف کرده...قضاوت راجع به زندگی بقیه از جمله چیزهایی بود که به شدت ازش پرهیز میکرد.

هوفی کشید و بعد کوله اش رو دراورد و از جلو انداخت و در حالی که زیر لب به حماقت خودش فحش میداد جلوی پسره به پشت خم شد.

-به نفعته که قاتل نباشی...

دستای پسره رو گرفت و با هر مصیبتی بود دور گردن خودش حلقه کرد و محکم نگهشون داشت و بعد با تمام قدرت پسره رو بالا کشید تا بدنش روی پشتش بیافته.

زیر وزن زیاد پسره خم شد و زانوهاش محکم به سطح سرد اسفالت زیر پاشون برخورد کرد و اه از نهادش بلند شد... و دوباره فحشی به بخت خودش و حماقتش که باور داشت بخش ذاتی وجودشه فرستاد.

خودش هم هیچ ایده ای نداشت که چطور میخواد این موجود بیهوش و شل و ول رو تا جلوی خونه اش با خودش بکشه.

••✴️Stigma✴️••Où les histoires vivent. Découvrez maintenant