🔱Chapter 149🔱

10.3K 1.5K 530
                                    

بکهیون فقط ترسیده بود. با دستهای لرزون تو جیبش دنبال گوشیش گشت. نمیدونست کجاهاش دیگه خون ریزی داره اما میتونست حس کنه جریان خونی که داره تو دهنش پخش میشه و از کنار لبش عین یه جوی باریک راه گرفته، قرار نیست یهو بند بیاد. چرا گوشی لعنتیش رو پیدا نمیکرد؟ یه لحظه یادش اومد که روی داشبورد ماشین برای مسیریابی گذاشته بودش و برش نداشته . حس کرد تمام بدنش یخ بسته. باید چیکار میکرد؟ نگاهش رو به اطراف دوخت. تا سر کوچه ای که توش بودن مسافت زیادی بود. بکهیون فقط میتونست نور اخرش که به خیابون وصل میشد رو ببینه. باید تهیونگ رو همینجا ول میکرد و میرفت یکی رو میاورد؟ چرخید سمت دوستش و خودش رو کشید کنارش و با پشت دست خون گوشه لبش رو عصبی پاک کرد. صورت تهیونگ تقریبا با کبودی پوشیده شده بود و جوری بیهوش بود که انگار سالهاست خوبیده. دستهاش میلرزیدن.

-میـ...میرم یکی رو بیارم... باید بریم دکتر... جفتمون...

ضعیف خطاب به تهیونگ بیهوش گفت و سعی کرد بلند شه. زانوهاش بی حس و لرزون شده بودن اما بعد یه کم تلاش موفق شد. تازه سر پا شده بود که با دیدن نوری که از انتهای کوچه میومد چشم هاش برق زدن. چراغ جلوی یه موتور بهشون نزدیک و نزدیک تر شد و وقتی اونقدر نزدیک شده بود که بکهیون بتونه راننده اش رو تشخیص بده لبخندش کامل محو شد. یکی دو قدم عقب رفت. موتوری که زیادی براش اشنا بود توقف کرد و از پشت راننده اش یه جونگ کوک وحشت زده پیاده شد و دوید سمت تهیونگی که روی زمین افتاده بود و قبل از اینکه بکهیون بخواد واکنش نشون بده چانیول جلوش بود و صورتش رو گرفته بود بین دستهاش و با چشم های پر از نگرانی داشت چکش میکرد.

-کی...این...

چانیول چندتا نفس عمیق کشید و بالاخره موفق شد حرف بزنه.

-کی اینجوریت کرده؟ اینجا چه غلطی میکنین؟

بکهیون بدون حرفی سرش رو کشید عقب و اخم کرد.

-به تو ربطی نداره.

خفه گفت. حالا که جونگ کوک اینجا بود خیالش از بابت تهیونگ راحت شده بود.

-باید ببریمش سمت ماشینم...باید بریم بیمارستان.

خطاب به پسر کوچیکتر که داشت با وحشت سعی میکرد تهیونگ رو به هوش بیاره گفت و خواست راه بیوفته ولی چانیول مچش رو چسبید و متوقفش کرد.

-داره ازت خون میره لعنتی...

چانیول اروم و با حرص خطاب بهش گفت و بکهیون اون لحن و منظور پشتش رو میشناخت. چانیول داشت به بیماریش اشاره میکرد.

-میدونم. میرم دکتر. نیازی به نگرانی تو نیست! اصلا اینجا چیکار میکنی؟ دنبالم میکنی یا چیزی؟

عصبی پرسید و دندون های پسر بلندتر روی هم فشرده شدن.

-دوستم زنگ زد گفت دوست پسر لعنتیم داره تو کلاب کتک میخوره...

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now