🔱Chapter :113🔱

8.4K 1.1K 211
                                    

-خودم میتونم...

پسر کوچیکتر با صدای ضعیفی اعلام کرد و معذب یه کم جا به جا شد و باعث شد نگاه چانیول بالا بیاد و روی صورتش بشینه. اینجوری نبود که از شرایط راضی نباشه و لذت نبره ، فقط عادت کردن به این ورژن جدید چانیول یه کم سخت بود...اونم برای کسی که دیگه کاملا با اخلاق خاص دوست پسرش کنار اومده بود...چانیول ابراز علاقه نمیکرد...علنی محبتش رو نشون نمیداد...و کم پیش میومد واضح بهش نشون بده چقدر بهش اهمیت میده...مهم این بود که بکهیون میدونست اون پسر واقعا چه حسی داره و بهش عادت کرده بود و حالا یهو با پارک چانیولی مواجه شده بود که دنبالش تو خونه راه میوفتاد و ازش مراقبت میکرد...و خب این واقعا زیادی براش عجیب بود!

-زوج ها از اینکارها نمیکنن؟

چانیول همینطور که حالت هاش رو با دقت زیر نظر گرفته بود ، با یه نیشخند پرمنظور پرسید و بکهیون هوفی کشید و نگاهش رو بهش داد.

-این منصفانه نیست که دیگه هرچی میشه اینو میگی! خیلی عجیب غریب شدی...

-کاملا هم منصفانه اس...

پسر بزرگتر خونسرد در جوابش گفت و دوتا دکمه باقیمونده پیراهن بکهیون رو باز کرد و از شونه هاش پایین کشیدش.

-و در ضمن باور کن دیگه چیزی برای پنهان کردن نداری... هرچی بوده دیدم...نمیدونم چندبار باید این رو بگم تا هربار دوباره از نو مثلا خجالت نکشی...تا جایی که من میدونم زوج ها جلوی هم لخت هم میگردن و مشکلی ندارن...

نگاه بکهیون از شنیدن این جملات حرصی شد و یه نیشخند دیگه به لبهای چانیول داد. ولی پسر بزرگتر بی توجه به نارضایتی دوست پسرش یه کم خم شد و وادارش کرد توی خارج کردن شلوارش همراهیش کنه و چون بکهیون دیگه زیادی معذب به نظر میرسید بیخیال لباس زیرش شد و اروم دستش رو پشت کمر پسر کوچیکتر انداخت و بکهیون رو وادار کرد دستش رو دور گردنش بندازه و راه افتاد سمت حموم. شرایط پای بکهیون اصلا بد نبود... در واقع برای یه ادم عادی این چیزی محسوب نمیشد که انقدر مراقبت بخواد.. اما بعد از اون روز لعنتی تو بیمارستان از وقتی در مورد بیماری بکهیون فهمیده بود دیگه نمیتونست عادی به قضیه نگاه کنه. یه جورایی انگار کم اورده بود...و الان اون پرستار کوچولو برای اولین بار به یکی نیاز داشت که از خودش مراقبت و پرستاری کنه و چانیول ترجیح میداد اون شخص خودش باشه.

کمک بکهیون کرد که وارد حموم بشه و بعد دوش اب رو هم حتی براش باز کرد. پسر کوچیکتر ایستاده بود و با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد. چرخید سمتش.

-خب الان که تا اینجا اومدم چطوره خودمم بهت ملحق بشم!؟

با نیشخند گفت و باعث شد چشم های بکهیون گشاد بشن.

-از اولش هم میدونستم تو بی علت با من مهربون نمیشی...

پسر کوچیکتر زیر لب گفت و خواست بره سمت دوش ولی چانیول سریعتر اومد سمتش و دوباره کمکش کرد. بکهیون چشم هاش رو چرخوند و یه کم هولش داد عقب.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now