🔱Chapter 136🔱

7.2K 1.3K 407
                                    

با توقف ماشین پلکهای سنگینش از هم فاصله گرفتن و بعد بدون حرفی پیاده شد و باعث شد پسر پشت فرمون نفسش رو بیرون بده و چند لحظه با انگشتهایی که داشتن به فرمون فشار میاوردن حرکتش به سمت ساحل رو تماشا کنه. میدونست بکهیون خسته اس ولی خودش هم خسته بود. اون برادرش رو از دست نداده بود اما داشت واقعا روزهای سختی رو میگذروند و اینکه پسر کوچیکتر هم دورتر از همیشه و خارج از دسترس به نظر میرسید داشت روانیش میکرد. از ماشین پیاده شد و درش رو بهم کوبید و با قدم های اروم دنبال بکهیونی که داشت کنار مسیر اب قدم میزد راه افتاد. پسر کوتاه تر بعد از چند دقیقه ایستاد و کفش هاش و جوراب هاش رو دراورد و بعد از رها کردنشون تو همون نقطه دوباره راه افتاد و اینبار اجازه داد موج های کوچیک راحت به پاش برخورد کنن. چانیول چند دقیقه ای رو در سکوت دنبالش کرد و فقط تماشاش کرد اما بعد سکوت بینشون یه جورایی عصبی کننده شد و در نتیجه با چند تا قدم بلند خودش رو رسوند به بکهیون و بازوش رو گرفت. پسر کوچیکتر با حالت سوالی چرخید سمتش و بهش خیره شد.

-نمیخوای بام حرف بزنی؟

ملایم پرسید و بکهیون فقط سرش رو به حالت نه تکون داد و همین اخم های چانیول رو تو هم برد.

-چرا نمیخوای؟

با جدیت پرسید و بکهیون یه نفس عمیق کشید.

-فایده حرف زدن چیه؟ چیزی که شده شده...الان فقط باید باهاش کنار بیام.

-منم میخوام کمکت کنم کنار بیای.

چانیول بالافاصله گفت و پرستار جوون یه تکخند خفه زد.

-کسی نمیتونه کمکم کنه...همه چی پیچیده شده و کاریش هم نمیشه کرد. فقط باید سعی کنم هضمش کنم.

اروم گفت و چرخید که دوباره شروع به قدم زدن کنه اما وقتی چانیول بازوش رو رها نکرد متوقف شد و دوباره نگاهش رو به پسر بزرگتر داد.

-یه زمانی مشکلت این بود که باهات حرف نمیزنم. که مثل زوج ها نیستیم. حالا که دارم تلاشم رو میکنم گند نکش بهش و بگو چته! دیگه دارم دیوونه میشم.

چانیول با عصبانیت گفت و پسر کوچیکتر کلافه نفسش رو بیرون داد.

-الان چیزی که تو میخوای مهمه؟ نمیشه برای یه بارم که شده من عوضی باشم و تو فقط باهاش کنار بیای و تحملم کنی؟

تقریبا داد زد و به چشم های درشت پسر بزرگتر با یه حالت حرصی خیره شد. چانیول خنده خشکی کرد و سر تکون داد.

-نه. تو حق نداری عوضی باشی. تو باید بیون بکهیون احمقی که میشناسم بمونی! اینجوری دنیا برام درست کار میکنه.

پسر کوچیکتر حالا درمونده و اسیب پذیرتر به نظر میرسید. مردمک هاش میلرزیدن و چشم هاش غمگین شده بودن.

-اگه...اگه بکهیون احمق بمونم. مردم درسته قورتم میدن...اون بکهیون نمیتونه کنار پدرش بیاسته و ازش حمایت کنه. اون بکهیون نمیتونه قاتل برادرش رو مجازات کنه. اون بکهیون همونجوری که گفتی فقط یه احمقه!

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now