🔱Chapter 160🔱

11K 1.6K 404
                                    

با عصبانیت از ماشین پیاده شد و بازوی اسیر شده اش بین انگشت های مرد مشکی پوش کنارش رو آزاد کرد. انقدر عصبانی بود که حس میکرد داره از سرش دود بلند میشه. چرخید و نگاهش رو به مرد قدبلند جلوش داد و قبل از اینکه انگشتش به نشونه تهدید بالا بیاد دندون هاش رو روی هم فشار داد.

-بار آخرت باشه که بهم دست میزنی فهمیدی؟

با عصبانیت تقریبا داد و مرد جلوش فقط بی حس پلک زد و خیره نگاهش کرد.

-قربان...

با صدای آشنایی که با تردید گفت عصبی برگشت و با دیدن دستیار پدرش نفسش رو کلافه بیرون داد.

-چی از جونم میخواید؟

درمونده گفت و مرد میانسال معذب نگاهش رو ازش گرفت.

-پدرتون منتظرتون هستن...

مرد روبروش با لحن مودبانه ای گفت و به سمت در اصلی عمارت اشاره کرد و پسر جوون با حرص و قدم های بلند راه افتاد اون سمت. خب حالا که فکرش رو میکرد دیدن پدرش اونقدرها هم بد نبود. بالاخره میتونست عقده این مدتش رو سر اون لعنتی خالی کنه. اونقدر قلبش سنگین بود که میدونست قرار نیست دیگه حتی ذره ای به اینکه آدم روبروش پدرشه فکر کنه. در اتاق کار پدرش رو هول داد و وارد شد و چشم های مرد پشت میز سریع بالا اومدن و با دیدنش به وضوح برق زدن. جونگ کوک بی توجه به نگاه مشتاق پدرش رفت سمت مبل راحتی جلوی میز و خودش رو انداخت روش.

-خب اینبار قراره خبر مرگ کی رو بشنوم؟ یا شایدم اینبار میخوای بهم لطف کنی و راه نجات دادنشم یادم بدی اقای جئون!

با لحنی که رسما ازش زهر میچکید خیره تو چشم های مرد میانسال پشت میز گفت و پوزخند زد.

-این طرز حرف زدن با پدرت نیست!

مرد پشت میز با قاطعیت گفت و جونگ کوک با صدا خندید.

-اونم طرز رفتار با بچه هات نبود... اما سالهاست داری انجامش میدی نه؟ چیکار کنم دیگه زیر دست پدری بزرگ شدم که بلد نیست پدری کنه... در نتیجه منم بلد نیستم بچه خوبی باشم!

خشک و جدی گفت و باعث شد اخم های پدرش توی هم برن. ولی در کمال تعجب آقای جئون جوابی به گستاخیش نداد و فقط عینکش رو برداشت و چشم هاش رو ماساژ داد.

-میدونی این همه سال تجربه چی بهم یاد داده جونگ کوک؟

بعد از چند دقیقه سکوت مرد پشت میز با جدیت گفت و نگاهش رو برای چند ثانیه کوتاه به پسرش دوخت ولی بهش اجازه نداد جواب سوالش رو بده و خودش سریع تر به حرف اومد.

-اینکه روابط و احساسات درست مثل یه پارچه نامرغوب جلوی نور افتابن...گذر زمان هم رنگشون رو میبره و هم نازکشون میکنه... برای همین هیچوقت نباید روی چیزی که ممکنه فردا رنگ ببازه سرمایه گذاری کنی... فکر میکنی من جای تو نبودم؟ یه روزی پایه های زندگی من روی احساسات میچرخید...و حدس بزن چی شد بچه جون... جوری اون پایه ها شکستن و من سقوط کردم که تا مدت ها حتی نمیتونستم روی پاهای لعنتی خودم وایسم... پس...

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now