🔱Chapter 69🔱

7.6K 1.1K 82
                                    

معذب دوباره بلیزهای تو دستش رو به سینه اش فشار داد و بعد یه نگاه کوتاه و سریع به سمت ورودی فروشگاه انداخت. خودش هم دقیق نمیدونست چرا انقدر ناارومه...نمیتونست تشخیص بده الان هیجان داره یا اضطراب فقط میدونست که چانیول رو عصبانی کرده و این تقریبا بار اول بود... دفعات قبل چانیول بدون علت خاصی جوش میاورد یا سرش داد میزد اما اینبار اون پسر همه علت های لازمه رو داشت و بکهیون واقعا نمیدونست باید چجوری رفتار خودش رو توجیه کنه چون ظاهرا چانیول کاملا متوجه شده بود که تمام هفته گذشته از قصد بکهیون تماس هاش رو ایگنور کرده و ازش فراری بوده...

ولی مشکل این بود که بکهیون توی فرار کردن خوب بود اما توی مقابله با عواقب رفتارش اصلا استعدادی نداشت و وقتی به چانیول هم میرسید همه چی به طور عجیبی چند برابر سختتر میشد...اگه لوهان بود یا هرکس دیگه با وجود اینکه سخت بود بکهیون بهشون میگفت که نمیخواسته ببینتشون و نیاز به زمان داشته اما گفتن این جمله به چانیول در حدی غیر ممکن به نظر میرسید که باباش بخواد همین فردا بیاد جلوی در خونه اش و بهش بگه همینجوری که هست قبولش داره و حرفهای بقیه هم براش بی اهمیته...

-کمک لازم دارید قربان؟

با صدای یکی از فروشنده ها که یهو کنار گوشش پرسید وحشت زده از جا پرید و اب دهنش رو قورت داد. اومده بود توی بزرگترین فروشگاه لباس توی مرکز خرید تا فروشنده ها سرش اوار نشن اما انگار هیچ راه فراری نبود. معذب لبخند زد و لباسهای تو بغلش رو جا به جا کرد.

-نه ممنون...دارم انتخاب میکنم...

مختصر و مفید و با یه لحن جدی گفت تا منظورش رو دقیق برسونه و بعد چند قدم از دختر جوون یونیفرم پوش که داشت با کنجکاوی نگاهش میکرد فاصله گرفت و فقط وقتی صدای دور شدن پاشنه های کفشش رو شنید حس کرد میتونه یه نفس راحت بکشه.

تقریبا بیست دقیقه بود که بی علت دور خودش چرخیده بود و منتظر مونده بود تا چانیول بیاد. چندتایی هم لباس انتخاب کرده بود تا عادی جلوه کنه. در واقع برای لباس خریدن اومده بود اما دیگه الان اهمیت نداشت که خیلی وقته کمدش رو سر و سامون نداده و همه لباس هاش بیش از حد براش تکراری شدن...و حالا کم کم داشت فکر میکرد که کاش اون دروغ مسخره رو راجب شیفت هاش نگفته بود و اجازه میداد چانیول بیاد خونه اش و همونجا همدیگه رو ببینن چون هیچ ایده ای نداشت اون پسر غیر قابل پیش بینی قراره چه رفتاری از خودش بروز بده...

دستی لای موهاش کشید و بی هدف چندتا از تی شرت های جلوش رو روی رگال جلو عقب کرد و باز به سمت در چرخید و اینبار با دیدن چانیول که داشت داخل رو نگاه میکرد قلبش توی سینه از جا پرید. چانیول با اینکه خیلی فاصله داشتن راحت پیداش کرد و بعد با اخم های تو هم وارد فروشگاه شد و توجهی به یکی از فروشنده ها که جلوش سریع خم شده بود و داشت بهش خوش امد میگفت نکرد و باعث شد دختر جوون به پشت سرش چشم غره ای بره که مسلما هیچ اهمیتی برای پسر قدبلند نداشت.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now