🔱Chapter 88🔱

7.2K 1K 42
                                    

-میدونی ادم های عادی وقتی تو ماشین نشستن پاشون رو نمیذارن رو داشبورد...

سهون همینطور که از گوشه چشم پسر روی صندی کمک راننده رو نگاه میکرد گفت و دوباره نگاهش رو به روبرو داد و باعث شد لوهان نیشخند کوتاهی بزنه و فقط خونسرد پاهاش رو یه کم بیشتر کش بده.

-اوه واقعا؟ فکر نمیکردم راجب ادم های عادی و شیوه زندگیشون چیزی بدونی... چون ادم های عادی از کسی که خوششون میاد درخواست دیت میکنن نه اینکه رسما ادم ربایی کنن...

"زبون این توله لعنتی!!!"

سهون با خودش فکر کرد و یه نفس عمیق کشید.

-خوبه حداقل برای جفتمون واضح شد که عادی نیستیم...

لوهان خنده ای کرد و ادامسش رو ترکوند.

-من هیچوقت عادی نبودم... از عادی بودن هم خوشم نمیاد... اما تو جناب اوه...

مکث کرد و به سمت سهون چرخید.

-انقدر عادی ای که باورنکردنیه...

اخم کوچیکی با این حرف روی پیشونی افسر جوون افتاد. با اینکه هنوز دقیق منظور لوهان رو نمیدونست اما حس خوبی به قضاوتی که راجبش شده بود نداشت.

-منظورت چیه؟

همینطور که داشت از دستگاه جی پی اس مسیرشون رو برای اطمینان چک میکرد با اخم پرسید و لوهان دستهاش رو زیر بغلش زد.

-منظورم واضحه...تو از اونایی هستی که زندگیشون یه پترن خاص داره... این ساعت بیدار شو... این ساعت صبحونه بخور... این ساعت برو اداره... حواست باشه یه وقت روی لوهان راست نکنی و از راه رستگاری منحرف نشی... اگه تونستی بیخیال لوهان بشی یه دختر پترن دار عین خودت پیدا کن... بر طبق نقشه دو تا توله که احتمالا تو اینده مهندس یا دکتر یا پلیس میشن پس بنداز...ولی چون اصرار داری که اصلا ادم قابل پیش بینی ای نیستی این وسطها گاه به گاهم دو سه تا نامه درخواست انتقالی رد کن که خودت باورت شه توی این زندگی مسخره گیر نیوفتادی...

لوهان بی حوصله مونولوگش رو تموم کرد و دوباره ادامسش رو ترکوند و سهون فقط تونست به روبرو خیره بمونه و تو حالی که بین خندیدن و ناراحت شدن بود پلک بزنه.

لوهان واقعیت های زیادی رو گفته بود اما یه مورد رو اشتباه کرده بود اونم این بود که سهون هیچوقت اسیر قوانینش نشده بود... اونها رو خودش میذاشت و هر وقت هم دلش میخواست دور مینداختشون... اون قوانین برای گیر انداختنش اونجا نبودن... برای نظم دادن به افکار و زندگیش بودن...

-اشتباه میکنی...

با ارامش گفت و لوهان با یه اخم کمرنگ چرخید سمتش.

-چرت نگو واقعیت محض بود...تو از یه سیستم کامپیوتر هم بیشتر قانون و ضوابط و کد داری...

سهون خنده ای کرد و سر تکون داد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now