🔱Chapter 124🔱

8K 1.1K 176
                                    

کلافه سرش رو به دیوار تکیه داد و چندتا نفس عمیق کشید. همیشه فکر میکرد ادمیه که حتی اگه توی یه رابطه جدی بره قراره یه افسار سفت و محکم روی احساساتش داشته باش. قراره بیش از حد لازم درگیر نشه. قراره روی کاراش و رفتاراش کنترل داشته باشه و قراره هر وقت سخت شد بزنه به چاک! اون همیشه از اینکه یه جا پاگیر بشه متنفر بود. اینکه نتونه هر وقت خواست راهش رو بکشه و بره. اینجوری حس میکرد داره خفه میشه و میدونست عاشق شدن هم بزرگترین حس خفگی دنیا رو بهت میده...همه اینا رو میدونست!

و بعد جونگ کوک پیداش شده بود. اولش فقط با هم سر و کله میزدن. بعد اون لعنتی شروع کرد به پرت کردن حواسش...بعد یواش یواش حواس پرت شده اش رو مال خودش کرد. بعد هم صاحب نگاه هاش و افکارش شد...و بعد قلب منطقی و بی حوصله تهیونگ افتاد روی دور تند.به لبخند های خرگوشی جونگ کوک اولین تپش هاش رو بخشید و بعدی ها حتی اسونتر بودن. دیگه با همه چی قلبش میزد و هیجان زده میشد، فقط وقتی میتونست واقعا خوشحال باشه که اون شاهزاده خوشحال بود و کافی بود جونگ کوک ناراحت باشه تا کل روز تهیونگ به گند کشیده بشه ولی با همه اینها کنار اومده و حالا همه چی سخت شده بود اما تهیونگ حتی فکر فرار کردن رو هم نمیتونست بکنه. چطور میتونست به چاک بزنه وقتی که علت تپش گرفتن قلبش اینجا بود؟ اگه بعدش قلبش نمیزد چی؟

-هنوز اینجایی؟

با صدای یکی از نگهبان ها که میدونست اسمش مینهوئه از جا پرید و نفسش رو سخت بیرون داد.

-اره... کجا برم؟

مینهو شونه ای بالا انداخت و کنارش به دیوار تکیه داد.

-هرکی میشناختم اخراج شده...از بین بچه های خودمون هم سه نفر رفتن...تنها علتی که هممون اخراج نشدیم این بود که مال عمارت اصلی نیستیم...اما وقتی کلی نگهبان جدید ریختن جلوی در اتاق جونگ کوک نمیفهمم چرا ماها رو نگه داشتن.

پسر کنارش با اخم های تو هم گفت و تهیونگ ضعیف نفسش رو بیرون داد. میدونست علتی که جئون اخراجش نکرده احتمالا بخاطر قول و قرار دو نفرشونه. اما نمیفهمید چرا اجازه نمیده جونگ کوک رو کسی ببینه.شاید این تنبیهی بود که اون مرد برای پسرش انتخاب کرده بود. گرفتن تنها دوستش ازش...که البته امیدوار بود موقت باشه.

-همه خوابیدن؟

اروم پرسید و مینهو دود سیگارش رو از بینی بیرون داد و سرش رو بالا پایین کرد.

-فقط اون گودزیلاهای جلوی در اتاق پسره بیدارن...منم باید برم بخوابم...دو شبه از فکر اخراج شدن خواب ندارم...

تهیونگ خشک سر تکون داد و دور شدن پسر جوون رو تماشا کرد. سرش رو بالا برد و به بالکن اتاق جونگ کوک که دقیق بالای سرش بود خیره شد. تقریبا سه روز یا حتی بیشتر میشد که ندیده بودش و این سه روز انقدر سخت و نفس گیر گذشته بود که تهیونگ تازه متوجه عمق باتلاقی که توش افتاده بود, شده بود. حالا دیگه نه راه پس داشت نه راه پیش و بعید میدونست ترک کردن جونگ کوک به اسونی ترک کردن الکل باشه...در واقع ترک کردن همه عادت هاش اسونتر به نظر میرسیدن.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now