🔱Chapter 137🔱

7.5K 1.3K 643
                                    

-نمیتونم بیام پارتی کوفتیت! چندبار بگم؟ انقدر زنگ نزن!!!

کلافه تقریبا تو گوشی داد زد و بعد تماس رو قطع کرد. یه وقتایی مثل امروز حس میکرد همه دوستی های زندگیش جز دوستیش با بکهیون خیلی بی عمق و مسخره ان. لوهان رسما هیچی از زندگی دوستاش نمیدونست و اونام هیچی از مشکلات و دل مشغولی های این روزاش نمیدونستن و فقط و فقط برای دعوتش به یه مهمونی کوفتی دیگه یا سوال ازش که این روزها قصد داره خودش مهمونی کوفتی بگیره یا نه, باهاش تماس میگرفتن. اگه میخواست صادق باشه تا حدی دلش برای اون لوهان بیخیال و آزاد گذشته که با همچین کسایی دورش حسابی هم حال میکرد تنگ شده بود.

این روزها حتی اگه توان فیزیکیش رو داشت اعصابش به شلوغی نمیکشید. فقط دلش میخواست یه گوشه بشینه و تو سکوت به زندگیش فکر کنه...یا شاید هم فقط به سهون.دلش خوش گذرونی میخواست اما با سهون...برای اولین بار تو زندگیش داشت احساساتی رو تجربه میکرد که باور داشت خالص ترین و پاک ترین چیزیه که حس کرده و براش به معنای واقعی خوشحال بود. انگار یه عمر تمام گل های مصنوعی رو بو کرده بود و حالا یکی جلوی بینیش یه شاخه گل کوچولو و معصوم و خوشبوی طبیعی گرفته بود.

دستی به موهاش کشید و گوشیش رو برگردوند توی جیبش. سهون با اینکه امروز جفتشون وقتشون ازاد بود ازش نخواسته بود همدیگه رو ببینن و لوهان حدس زده بود که افسر جوون قصد داشته روز رو با دخترش بگذرونه و اعتراضی نکرده بود. در نتیجه الان داشت توی بزرگترین شاپینگ سنتر کانگنام الکی ول میچرخید و به اینکه بقیه روزش رو چطور بگذرونه فکر میکرد. چون میدونست بکهیون اصلا مایل به ملاقات با کسی نیست. اخرین باری که با دوستش حرف زده بود بکهیون بهش گفته بود که پدرش چه درخواستی ازش کرده و خبرنگارها بعدش چطوری یهو ریختن سرش و فعلا میخواد توی خونه اش پیش چانیول بمونه و لوهان هم به اینکه دلش میخواست اونم بخشی از پروسه ریکاوری دوستش برای غم از دست دادن برادرش باشه فقط با خواسته اش موافقت کرده بود.

چون فکرش رفته بود پیش بکهیون گوشیش رو دوباره دراورد و یه پیام کوتاه مبنی بر اینکه نگرانشه و دلش براش تنگ شده فرستاد و خودش رو راضی کرد به همین فعلا بسنده کنه. داشت گوشیش رو جا میداد دوباره تو جیبش و فکر میکرد باید برای عوض کردن مودش چیکار کنه که یهو با دیدن صحنه روبروش ایستاد و حس کرد سرش داغ شده. خیلی راحت سهون رو میتونست از فاصله دور هم تشخیص بده اما چند قدم نزدیکتر شد تا مطمئن بشه و وقتی دیگه اطمینان کامل پیدا کرد که مرد جوونی که تو فاصله چند متریش پشت میزهای رستوران فست فودی که نزدیکش بود نشسته , سهونه تقریبا اون لوهان کله شق و دعوایی ای که یه مدت بود به ظاهر اصلاح شده بود دوباره از خواب بیدار شد.

سهون نخواسته بود روز تعطلیش رو باهاش بگذرونه و حالا پشت میز یه رستوران تخمی با یه دختر نشسته بود؟؟؟ دختری که لوهان فقط داشت موهای بلند قهوه ایش رو میدید اما مطمئن بود قراره حالش از قیافه اش بهم بخوره.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now