🔱Chapter :28🔱

6.3K 1.2K 90
                                    

-هی... چطوری پسر؟

با بهم ریخته شدن موهاش برعکس همیشه که فقط تظاهر میکرد ناراحت شده اینبار واقعا حس کرد که اعصابش به هم ریخته و بی حوصله سرش رو عقب کشید. دوست نداشت همچین واکنشی نشون بده اما کلمات خیلی سریع از دهنش بیرون پریدن.

-بیخیال هیونگ...این چه کاریه اخه؟ مگه من بچه ام؟

با صدای نسبتا بلندی اعتراض کرد و باعث شد ابروهای چانیول از واکنشش بالا برن و خیلی سریع به خنده بیوفته.

-پس چی خیال کردی؟ نکنه تو این مدت کوتاه بزرگ شدی و به من خبر ندادی جوجه؟

چانیول با نیشخند و سرخوشی گفت و ابروهای پسر کوچیکتر از این حرف خیلی بیشتر به هم نزدیک شدن.

-من بیست سالمه!!! نمیدونم چرا همه اصرار دارن بچه فرضم کنن!

داد زد و بعد با اخم از روی مبل بلند شد. خودش هم دلش نمیخواست با هیونگش که تقریبا بعد از یه هفته دوباره به دیدنش اومده بود رفتار سردی داشته باشه اما به لطف تهیونگ و غیبت بی خبر و ناگهانیش حسابی عصبی بود و فقط یه تلنگر میخواست.

اون از سکوت متنفر بود...از اینکه جواب رفتارها و کارهاش بی توجهی بشه و این دقیق چیزی بود که تهیونگ بهش بعد اون بوسه داده بود! بی توجهی محض! انگار که حرکت جونگ کوک هیچ معنی ای براش نداشته که بخواد حداقل یه کلمه مبنی بر اعتراض یا هر حس کوفتی دیگه ای از خودش نشون بده و جونگ کوک انقدر به حسای احتمالی تهیونگ فکر کرده بود که داشت دیوونه میشد!

-چته؟

چانیول که دیگه خوش خلقیش رو از دست داده بود، با اخم پرسید و جونگ کوک بعد این سوال تا چند لحظه با قدم های بلند جلوی مبل رژه رفت.

-هیچی... فراموشش کن...

-جواب من رو بده!!!

برادرش طوری با جدیت گفت که پسر کوچیکتر ناخواسته حس کرد میخواد همه چی رو بهش بگه... این یکی از تاثیراتی بود که چانیول از بچگی روش داشت... تو نظرش هیونگش عاقل ترین و قوی ترین ادم بود و زیاد هم به این اهمیت نمیداد که با افراد زیادی اشنایی نداره که تشخیص بده چانیول واقعا اونقدری که فکر میکنه عاقل هست یا نه... برای اون چانیول بی نظیر ترین برادر دنیا بود...یکی که بهتر ازش پیدا نمیشد!

-هیونگ...من یه اشتباهی کردم...

اهسته زیر لب گفت و دست هاش رو تو هم گره کرد و زیر چشمی خیلی محتاطانه چانیول رو دید که بطری ابجوش رو روی میز گذاشت. با اینکه اصرار داشت بزرگ شده اما هنوز هم حس یه بچه پنج ساله رو داشت که از توبیخ شدن جلوی کسی که رسما قهرمان زندگیشه میترسه...

-چیکار کردی؟

چانیول با حالتی که انگار انتظاری جز این ازش نداشته پرسید و برای جونگ کوک همین سوال و لحنی که شنیده بود کافی بود که ارزو کنه کاش همین الان محو میشد و دیگه هیچوقت قدم توی این عمارت کوفتی نمیذاشت...

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now