🔱Chapter 155🔱

10.4K 1.6K 837
                                    

روی زمین، روی دو زانو نشسته بود و دست های قوی هیونگش محکم دور بدنش حلقه شده بودند. هق هق های پراکنده اش از گلوش خارج می شدند و چانیول فقط میتونست بدن لرزون برادر کوچیکترش رو بیشتر به خودش فشار بده تا شاید آروم ترش کنه اما یه جورایی می دونست که بی فایده است . ده دقیقه ای می شد جونگ کوک داشت یه بند گریه میکرد. تو این ده دقیقه چانیول در سکوت به فاصله چند متری شون خیره شده بود. جایی که رو به روی یه قبر تازه تهیونگ روی دو زانوش نشسته بود و سرش توی بغل بکهیون گم شده بود و داشت درست مثل جون کوک گریه می کرد اما اون صداش خیلی آروم تر بود و چانیول نمیتونست از این فاصله گریه هاش رو بشنوه.

- هیونگ...اگه ازم متنفر شده باشه چی؟

چانیول با شنیدن این سوال تکراری که برادر کوچکترش هذیون وار پرسید، خفه نفسش را بیرون داد.

- اون که هنوز چیزی نمیدونه... چطوری میخواد ازت متنفر بشه؟

با ملایمت زمزمه کرد و دستش روی کمر برادرش کشید.

ولی ظاهراً این جواب برای جون کوک قانع‌کننده نبود چون سرش را بالا آورد و با چشمایی که تو اشک شنا می کردند بهش خیره شد.

- وقتی بفهمه چی؟ اون موقع دیگه ازم متنفر میشه نه؟

صدای پسر کوچک تر به خاطر شدت گریه هاش خفه و خش دار بود. چانیول با درموندگی دستاش رو دو طرف صورت برادرش گذاشت و با شست هاش گونه های به شدت خیس جونگ کوک رو پاک کرد.

- حتی اگه بفهمه هم ازت متنفر نمیشه. وقتی یکیو دوست داری متنفر شدن ازش زیادی سخته. اونم دوست داره پس واسه همچین چیزی ازت متنفر نمیشه...

سعی کرد تا جایی که میتونه آرامش بخش و منطقی باشه اما نگاه جونگ کوک ذره‌ای عوض نشد.

- من باعث شدم مادرش بمیره... اگه من جلو خودم می گرفتم و دوباره برنمی گشتم سمتش الان مادرش زنده بود...

- تو باعث نشدی بمیره...

چانیول با عصبانیت از لای دندوناش گفت و بعد یه نفس عمیق کشید.

-اون حرومزاده ای که این کارو کرده...اون بابای لعنتیمون... یه روز توی یکی از همین قبرا اونو میخوابونم... اون وقت همه چی اروم میشه...

چشم های جونگ کوک با شنیدن این حرف گشاد شدن ولی انقدر گیج و داغون بود که نخواد با چانیول بحث کنه یا ازش سوالی بپرسه. نگاه خیس از اشکش دوباره چرخید سمت قبر مادر تهیونگ و با دیدن اینکه یکی از عزیزترین آدمای زندگیش چطوری داشت جلو چشماش عذاب می کشید حس کرد دوباره راه نفس هاش بسته شده. حتی جرات نداشت از جاش بلند شه بره سمت تهیونگ و خودشون کسی باشه که بغلش کرده. در واقع یه بخش وجودش به شدت از تهیونگ خجالت میکشید. اگه از اول به اون پسر گفته بود که پدرش چطوری تهدیدش کرده شاید تهیونگ یه راه حل پیدا می کرد. حتی اگه هیچ راه‌حلی هم پیدا نمیشد، خودت تهیونگ باید تصمیم می‌گرفت که حالا باید چیکار کنن ولی اون با خودخواهی تمام جای جفتشون تصمیم گرفته بود و حالا به نقطه ای رسیده بودند که دیگه راه برگشتی توش نبود. مهم نبود چانیول چی میگفت جونگ کوک مطمئن بود به محض این که تهیونگ بفهمه جئون باعث مرگ مادرش شده ازش متنفر میشه و دیگه تا ابد قرار نیست قبولش کنه.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now