🔱Chapter 147🔱

8.1K 1.4K 516
                                    

147

تقریبا سه باری میشد که تماس بعد از کلی بوق خوردن قطع میشد و تهیونگ دیگه داشت قطع امید میکرد. در واقع خودش هم نمیدونست به چه علت احمقانه ای داره دست به اینکار میزنه و براش تلاش میکنه. ولی در واقع اولین بار بود که دلش خواسته بود برای نزدیک شدن به یکی تلاش کنه و این میتونست چیز خاصی تو زندگیش باشه پس در نتیجه باید به صبوری ادامه میداد و نمیذاشت اون بخش لجباز و سرکش وجودش اینبار هم جلوش رو بگیره. برای بار اخر دکمه برقراری تماس رو زد و سعی کرد صبور باشه و در کامل تعجب اینبار بعد از بوق سوم یه صدای اروم و خوابالود توی گوشی پیچید و باعث شد تهیونگ بی علت حس کنه استرس گرفته و دستپاچه شده که البته برای اون، این هم واقعا عجیب بود.

-بله؟

به لبهاش زبون کشید و سریع به حرف اومد.

-بیون بکهیون؟

با تردید پرسید و چند لحظه طول کشید تا جواب بگیره.

-بله شما؟

صدایی که شنیده بود پر از ترس و استرس بود و تهیونگ میتونست حدس بزنه چرا. احتمالا این مدت بکهیون تماس های پر از توهین و فحش زیادی دریافت کرده بود.

-فکر کنم شماره ام رو چک نکردی. تهیونگم. مستاجرت...

با تردید گفت و بعد چند لحظه صدای بکهیون اینبار واضح تر به گوشش رسید.

-اوه... تهیونگ...واو... یعنی ببخشید دیر جواب دادم. راستش ارام بخش خورده بودم و خواب بودم. چیزی شده؟

تهیونگ از لحن صادقانه بکهیون ضعیف لبخند زد و گوشی رو روی گوشش جا به جا کرد.

-چیزی نشده...راستش چند روز پیش اون خبر رو تو تلویزیون دیدم...بخوام صادق باشم نگرانت شدم. تو فکرش بودم که بهت زنگ بزنم اما فکر کردم شاید نخوای با کسی حرف بزنی و عقب انداختمش. امروز دوباره یادم اومد و دیگه دلو به دریا زدم...امیدوارم بد موقع مزاحمت نشده باشم...به طور کلی منظورمه...چون بهرحال بی موقع بود چون خواب بودی...

سریع و معذب توضیح داد و بعد از جملات احمقانه خودش پوکر به دیوار شیشه ای روبروش خیره شد. بکهیون ضعیف تو گوشی یه خنده کوتاه کرد.

-یه کم خجالت اوره که همچین چیزی من رو یادت اورده.

-کجاش خجالت اوره؟ واسه چی خجالت میکشی؟

تهیونگ خیلی سریع و جدی گفت و منتظر جواب بکهیون شد. میتونست حدس بزنه اون پسر بیچاره چه حسی بعد همچین اتفاق نحسی داره و دلش میخواست کمکش کنه. بکهیون از همون اول هم پسر خوب و دوست داشتنی ای به نظر میرسید و تهیونگ همیشه وقتی میدید ادمهای خوب تو شرایط بد قرار میگیرن عصبی میشد.

-نمیدونم... شاید چون بقیه جوری رفتار میکنن که انگار خجالت داره.

بکهیون بالاخره به حرف اومد و بینشون چند لحظه سکوت شد.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora