🔱Chapter 63🔱

7.1K 1K 70
                                    

حرکت های ماشین باعث میشد هر چند ثانیه یه بار سر بکهیون از پنجره ای که بهش تکیه داده بود فاصله بگیره و دوباره گیجگاهش به اونجا برخورد کنه و یه درد نسبتا عصبی کننده رو تو سرش پخش کنه اما حاضر نبود جا به جا بشه...شایدم برای جا به جا شدن زیادی خسته بود...خودش هم نمیتونست تشخیص بده...

خوشبختانه موفق شده بود قبل از اینکه سوار ماشین بشن اشکهاش رو مهار و متوقف کنه و حالا نگاهش با یه حالت بی حس به بیرون خیره بود و قطره های ریز بارون مسیر دیدش رو فقط یه کم تار کرده بودن ولی نه در حدی که نتونه چراغ هایی رو که از کنارشون انگار با سرعت رد میشدن نشماره...

جمله پدرش درست شبیه یه نوار جمع شده مداوم توی سرش بازپخش میشد و اونقدر توی افکارش غرق بود که حتی متوجه نگاهی که همیشه دلش میخواسته با این حالت به سمتش بیاد و حالا داشت نثارش میشد نبود...

-گریه کردن هات تموم شد؟

بعد از چند دقیقه صدای چانیولی که دیگه از نگاه کردن های گاه به گاه و بی هدف و سکوت رو اعصاب بکهیون خسته شده بود، بالاخره به دنیای واقعیت برگردوندش و با چشم هایی که گشاد شده بودن به سمت پسر پشت فرمون چرخید. با حرفی که چانیول زده بود حس میکرد تمام تلاشش برای کنترل کردن خودش بی فایده شده!

-من که گریه نمیکردم!!!

با جدیت اعلام کرد و به نیم رخ چانیول که بهرحال کاملا پوزخندش رو نشون میداد خیره شد.

-دروغ گفتن کار خوبی نیست پرستار کوچولو! مدرسه اینو یادت ندادن؟

لبهای بکهیون برای چند ثانیه خط شدن و برای اولین بار حس کرد چقدر دلش میخواد جرات پس گردنی زدن به چانیول رو داشته باشه!

-دروغ نگفتم... از وقتی سوار ماشین شدیم گریه نکردم! قبلش هم مسلما هرکی دیگه بود کم میاورد!

با قاطعیت گفت و چانیول در واکنش بهش خنده کوتاهی کرد و سر تکون داد و باعث شد بکهیون حتی کفری تر از چند لحظه قبل توی جاش وول بخوره.

-تو نمیدونی چه حسی داره وقتی یکی که باید اصلی ترین حامیت باشه عین یه غریبه باهات رفتار میکنه...نمیدونم جنس تو از چیه...شاید از اهن و فولادی اما متاسفانه من نیستم که واکنش نشون ندم...

زیر لب اروم زمزمه کرد و نگاهش رو بیرون داد و چشم های چانیول هم زمان به سمتش اومدن و با جدیت بهش خیره شدن. اگه میچرخید میتونست فشرده شدن انگشت های پسر کنارش روی فرمون رو به راحتی ببینه اما به روبرو خیره موند.

-واقعا؟ تو راجب من چی میدونی مگه؟

اینبار لحن چانیول پر از حرص بود و باعث شد پسری که روی صندلی کنار راننده بود یه کم معذب بشه و اب دهنش رو قورت بده.چانیول دست روی بد نقطه ای گذاشته بود...اون دوتا بعد از خوابیدن های پیاپی و گرم کردن بدن و رختخواب همدیگه هنوزم رسما دوتا غریبه بودن... اما همه اینها تقصیر چانیول بود و بکهیون هیچ تقصیری نداشت! و لحظه بعدی حتی بیشتر عصبانی بود!

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now