Chapter 31

7K 1.2K 97
                                    

روی تخت کینگ سایزش و ما بین ملافه های سفیدی که بوی مست کننده یه ماده شوینده گرون رو میدادن با کرختی غلتی زد و یه خمیازه اروم کشید.

علاقه ای به بلند شدن از جاش و بیرون رفتن از اتاقش نداشت... در واقع علتی هم نداشت.

بیدار شدن بدترین بخش روزش بود. وقتی که مجبور میشد تا چند دقیقه به سقف اتاقش خیره بمونه و برای خودش یه علت برای کنده شدن از تخت پیدا کنه...و هر روز که میگذشت تعداد این علت ها کمتر و کمتر میشد...و بعضی از روزها مثل امروز اصلا علتی پیدا نمیکرد و حس میکرد ممکنه تا وقتی شب بشه همین جا بی حرکت بمونه و به صدای تکراری رفت و امد خدمتکارها یا پارس سگ های امارت گوش بده و یه دنیای متفاوت از دنیای خودش رو تصور کنه... گاهی به این فکر میکرد که سایر مردم... هم سن های خودش... اونایی که ازادی انجام دادن هرکاری و رفتن به هرجایی رو دارن چطور روزشون رو شروع میکنن...به چه چیزی وقتی چشم هاشون رو باز میکنن فکر میکنن... چه حسی دارن...مطمئن بود خیلی هاشون وقتی پا میشن اینجوری سردرگم و بی حال نیستن و از اینکه بیدار شدن حالشون به هم نمیخوره...مطمئن بود وقتی پا میشن حتی به علتش فکر نمیکنن چون کلی کار برای انجام دادن دارن و از اینکه صبح شده و نمیتونن بیشتر بخوابن ناراحتن...تند تند حاضر میشن تا به کلاسشون محل کارشون یا قرارشون برسن و قبلش سر میز صبحونه با خانواده اشون میشینن و به غر زدن های مادرشون یا نصیحت های پدرشون گوش میدن و حتی یه درصد هم به اینکه همچین چیزهایی چقدر برای ادامه زندگی میتونن حیاتی باشن فکر نمیکنن...

هوفی کشید و سعی کرد چشم هاش رو روی هم فشار بده تا دوباره خوابش ببره اما با صدای محوی که از صحبت کردن یه نفر شنید بی اراده بدنش به بالا کشیده شد و صاف نشست و با چشم های درشت شده گوشهاش رو تیز کرد.

صدای خودش بود...و دیگه لازم نبود به یه دلیل برای پا شدن فکر کنه. از جاش پرید و همینطور که کمربند ربدوشامبر ابریشمیش رو گره میزد از اتاق بیرون رفت و سعی کرد زیاد مشتاق به نظر نرسه..

درست حدس زده بود... توهم نبود... بی اراده یه نفس راحت کشید و صبر کرد تا حرف زدن تهیونگ با یکی از خدمتکارها تموم بشه.

وقتی بالاخره زن میانسال چرخید و بعد از یه تعظیم سریع بدون اینکه متوجه جونگ کوک بشه از هال خارج شد تهیونگ یه نفس عمیق کشید و دستش رو بین موهاش برد.

-فکر میکردم برنمیگردی دیگه...

نسبتا بلند گفت و با صدایی که یه دفعه سالن خالی رو پر کرد نگاه تهیونگ سریع چرخید. یه اخم خیلی کمرنگ که جونگ کوک میدونست حالت عادی صورت پسر روبروشه بین ابروهاش بود.

-واسه چی همچین فکری کردی؟

تهیونگ خشک گفت و با قدم های بلند رفت سمت ورودی سالن و اونجا سر جای همیشگیش وایساد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now