🔱Chapter 134🔱

6.8K 1.3K 331
                                    

پله های ورودی خونه رو اروم بالا رفت و وقتی جلوی درب اصلی رسید نفسش تقریبا پرید توی گلوش. اخرین باری که اینجا رو دیده بود داشت چمدون سبکش رو دنبال خودش میکشید و قلبش انقدر تند میزد که فکر کرده بود داره سکته میکنه. اما حالا اینجا بود. دیگه قلبش تند نمیزد و فقط سنگین بود...و دیگه قرار نبود برای رفتن از این خونه حس پشیمونی کنه چون برادرش دیگه اینجا نبود. چقدر طول میکشید تا این واقعیت هم براش جزو روزمرگی بشه؟ یه ماه؟ دوماه؟ کمتر یا بیشترش مشخص نبود اما بکهیون میدونست این اتفاق قراره یه روزی بیوفته. وقتی یه کسی از زندگیت میرفت یا یه عزیزی رو از دست میدادی همیشه فکر میکردی که دیگه محاله بتونی بعدش زندگی کنی. اما زمان میگذشت و ادم ها با بدترین دردها کنار میومدن. بکهیون این واقعیت رو خوب میدونست. خیلی وقت بود که کلید خونه رو نداشت در نتیجه اروم دستش رو روی زنگ کنار در فشار داد و بعد چند لحظه درباز شد و چهره یکی از خدمتکارهای قدمیمیشون اقای چا جلوش ظاهر شد. مرد میانسال با دیدنش به وضوح جا خورد ولی بکهیون فقط به زور لبخند زد و به نشونه احترام یه کم سرش رو خم کرد.

-اجازه هست بیام تو؟

اقای چا از جا پرید و بعد از یه معذرت خواهی گیج از جلوی در کنار رفت و بکهیون با تردید وارد راهرویی که به سالن اصلی منتهی میشد شد.

-مادرم کجاست؟

اروم جوری که انگار میترسید ارامش و سکوت خونه رو مختل کنه پرسید و خدمتکار میانسال دنبالش راه افتاد سمت سالن.

-خواب هستن...اقای بیون هم همینطور...فقط خانوم جوان بیدارن.

بکهیون میدونست منظور اقای چا از خانوم جوان زن داداششه.از وقتی این اتفاق افتاده بود فرصت نکرده بود تنها باهاش حرف بزنه و حس میکرد الان تایم مناسبیه.

-میرم پیشش...بهم بگو کجاست و وقتی حرفمون تموم شد مادر پدرم رو خبر کن. باید ببینمشون.

اروم گفت و مرد میانسال سرش رو خم کرد.

-خانوم توی گلخونه هستن.

-ممنونم.

بکهیون زیر لب گفت و راهش رو به سمتی که میدونست به گلخونه بزرگ مادرش ختم میشه کج کرد. وقتی جلوی درب شیشه ای اون بخش خونه رسید متوقف شد و نگاهش روی همسر برادرش که روی صندلی های حصیری نشسته بود و مات به روبرو خیره بود نشست و حس کرد گلوش سنگین شده. سایونگ و اون هیچوقت با هم رابطه خوبی نداشتن... در واقع بکهیون دلش خواسته بود که داشته باشن اما اون زن هیچوقت علاقه ای نشون نداده بود و حالا جفتشون یه درد مشترک داشتن و بکهیون وظیفه خودش میدونست که تلاش کنه با همسر برادری که دیگه تو این دنیا نبود ارتباط بهتری برقرار کنه. میدونست شروع ازدواج برادرش از روی عشق نبود اما اینم میدونست که بعدا هردوتاشون چقدر بهم علاقه مند شده بودن. تقه ارومی به در شیشه ای انداخت و هولش داد و نگاه زن جوون چرخید سمتش و با دیدنش یه هاله واضح از تعجب اومد روی صورتش.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now